سَلَفی های سابق از تاثیر محمد حسین یعقوب در زندگیشان می گویند
در یکی از صحنه های فیلم کمدی “الثلاثة یشتغلونها” شخصیت اصلی فیلم پس از اینکه تحت تاثیر یکی از مبلغین مذهبی قرار می گیرد با حرام اعلام کردن بسیاری از چیزها، حتی چراغ، و گفتن اینکه:
- آباژور حرام است
پدر و مادر خود را شوکه می کند.
این صحنه ی کمدی غیر واقعی به نسبت ناهد إمام، هنگامی که در آخرین دهه ی قرن گذشته به جریان افراطی اسلام گرا تمایل پیدا کرده بود، واقعی بود. وی تحت تاثیر برخی از مبلغین مخصوصاً محمد حسین یعقوب، فردی که شهادت او در دادگاهِ پرونده ی شماره 271 / [1]2021 موسوم به “گروهک داعش إمبایة[2]” حاشیه ساز شد، به این جریان تمایل پیدا کرد.
شهادت محمد حسین یعقوب، یکی از مهمترین مبلغین معاصر سَلَفی گری مصر، در دادگاه فوق العاده ی جرایم امنیتی که در 15 ژوئن برگزار گردید، عکس العمل های مختلفی را بر انگیخت. مخصوصاً اینکه وی صلاحیت خود برای صدور فتوا را انکار کرده و گفت که هر گاه از او سوالی شود، می گوید:
- از علماء بپرسید
پوشش اجباری
در یکی از جلسات دادگاه مذکور وکیل مدافع متهمان خواستار احضار محمد حسین یعقوب و محمد حسان به دادگاه شد. زیرا یکی از متهمین طریقه ی آشنایی خود با تفکر سَلَفی جهادی را سخنرانی های دینی آن دو، همچنین ابو اسحاق الحوینی و مصطفی العدوی، بیان کرده بود.
اینگونه شد که محمد حسین یعقوب به دادگاه احضار شد.
سارة سرحان (37 ساله) که شیخ محمد حسین یعقوب باعث جدایی او و دوست صمیمی اش شده و با موبایل مشغول گوش کردن به سخنان شیخ بود، گفت:
- از شنیدن صداش وحشت داشتم. احساس می کردم جلو روم نشسته و داره سَرَم داد می کشه و می ترسوندم
ادامه می دهد:
- اولین بار صداشُ از طریق نوار کاست نشنیدم. وقتی کلاس سوم راهنمایی بودم از تُو مسجدی که نزدیک خونه ی پدرم تُو محله ی الهرم واقع در منطقه الکوم الاخضر بود، آخرای دهه ی نود وقتی که تُو اوج معروفیتش بود، همون زمانی که تغییرات بزرگی توی خانواده ما به وجود اومد که برای سالها تاثیرات منفی زیادی رو زندگیم گذاشت، باهاش آشنا شدم. همون زمانی که پنج تا داییام یهو ریش گذاشتن. اولینشون هم دایی بزرگم بود همونی که راضی نمی شد ازدواج کنه ولی مادر بزرگم راضیش کرد. اون و همسرش نزدیک خونه ی ما تُو الهرم زندگی می کردن. زنش عاشق دامنای کوتاه بود ولی فقط دو ماه بعد از ازدواجشون پوشیه ای[3] شد.
سارة در ادامه گفت:
- دلم نمی خواست حجاب داشته باشم ولی همه ی زنای فامیلمون حجاب و پوشیه داشتن و من نمی تونستم باهاشون گرم بگیرم. سعی می کردم مثل اونا باشم. مخصوصاً با دختر خالم که مثل خواهرم بود و به خاطر اون بود که به کلاسای حفظ قرآن می رفتم. چون با خانوم معلمی که باهامون حفظ قرآن کار می کرد بحث می کردم، نذاشت ادامه بدم و گفت که من خیلی بحث می کنم و دیگه از جلسه بعد راهم نداد. اون زمان دبیرستانی بودم و هنوز 15 سالمم نشده بود، دیگه اون کلاسا رو نرفتم ولی حجابم مثل اونا بود.
تغییرات زندگی سارة ادامه پیدا کرد. برادر مادرش، کوچکترین فرزند در میان 5 برادر و 2 خواهر، کسی که خیلی به او نزدیک بود و به همراه او موسیقی و ترانه گوش می داد، به کلی تغییر کرد. ریش گذاشت و بدین ترتیب موسیقی از زندگی سارة حذف شد و صدای سخنرانی های حسان و یعقوب بود که در منزل به گوش می رسید.
سارة در میان خانواده خود تنها بود. صمیمی ترین دوستش، یعنی دختر خاله اش، افکارش تغییر کرد و با این استدلال که تحصیل حرام است، ترک تحصیل کرد و از او دور شد. سارة نیز دستخوش تغییر و تحول شد. از تمرین ورزش دو، به خاطر اینکه باعث ننگ خانواده می شد، دست کشید و با اکراه تغییرات فراوانی در زندگی اش به وجود آورد، مثلا : “دست کشیدن از خواندن رمان، به این دلیل که خانواده از این کار خوشش نمی آید”
هنگامی که وارد دانشکده علوم شد کار به جایی رسیده بود که برای همراهی با خانواده روبند و پوشیه می زد تا اینکه سال 2011 برای همیشه حجاب را کنار گذاشت.
سارة ازدواج کرد. دختری به دنیا آورد و طلاق گرفت. پس از طلاق نزد خانواده ی خود نرفت. تماسی از دختر خاله اش دریافت کرد که فاصله میان او و خانواده را بیشتر کرد.
دختر خاله اش با صدایی آرام از او پرسید: هنوز مسلمونی ؟
پس از این تماس متوجه شد که تمام زنان و دختران خانواده از تماس با او منع شده اند.
جمهوری خودمختار امبایة
از 15 ژوئن تا الان، سخنان محمد حسین یعقوب در دادگاه عکس العمل های فراوانی را در رسانه های اجتماعی به همراه داشته است.
از جمله کسانی که عکس العمل نشان داده، رهبر پیشین گروه اخوان المسلمین، ثروت خرباوی، است. وی بیان داشته که:
- مشکل اصلی این نیست که برادر محمد حسین یعقوب، علناً و با توسل به تقیه و این در و اون در زدن تُو دروغ گفته، مشکل اصلی اینه که هواداراش واقعاً خوشحالن و دروغی رو که گفته تا از مخمصه ای که در دادگاه توش گیر کرده بود فرار کنه، به حساب زرنگیش میذارن “
عبدالله یحیی (35 ساله) با سخنان ثروت الخرباوی درخصوص احساسات هواداران محمد حسین یعقوب موافق است و می گوید:
- درسته، هر کی که یه روزی جزء سلفی ها بود می دونه که هوادارای محمد حسین یعقوب از حرفای اون خوشحال شدن. به نظر اونا محمد حسین یعقوب تونسته دادگاهُ آچمز کنه و آتو هم دست کسی نده
او در خصوص پیوستنش به گروه های سلفی و خاطرات آن دوران می گوید:
- نوجوونی توی منطقه إمبایة، از جاهایی که دهه نود میلادی و اوایل قرن جدید تفکر سلفی گری اونجا رواج داشت ساکن بودم. توی اکثر مغازه ها، چه اونجایی که نوار کاست و .. می فروختن یا مغازه های دیگه، سخنرانی های محمد حسین یعقوب و محمد حسان و درساشون در حال پخش بود
محمد که سالهاست از منطقه إمبایة دور شده، البته هنوز در استان جیزه زندگی می کند و در زمینه املاک فعالیت دارد، ادامه می دهد:
- تقریبا وقتی سال سوم راهنمایی بودم و 15 سال داشتم و برای نمازه میرفتم مسجد، شروع کردم به گوش کردن سخنرانی های محمد حسین یعقوب که اواخر دهه نود از محمد حسان و غیره رو بورس تر بود
در همان زمان تغییر و تحولات عبدالله آغاز می گردد. در این خصوص می گوید:
- بابام یه شخصیت قوی ای داشت و ازش حساب می بردم. برای همین نمی تونستم تلویزیونُ خاموش کنم یا اینکه نذارم تُو خونه روشن بشه، برای همین به این اکتفاء می کردم که برم تُو اتاقم. طبیعتاً دیگه هیچ نوع موسیقی هم گوش نکردم، چون حرام بود و مشغول خوندن کتابایی شدم که درباره تفکر سلفی بود. حرفای محمد حسین یعقوب باعث شد که کتابای شیخ رفاعی سرور رو بخونم. اولین بار هم تُو کتابای رفاعی سرور اسم سید قطب رو شنیدم. واضحه که با همسایه های مسیحی مون همکلام نمی شدم. توی مدرسه رابطه م با دوستام منحصر میشد به درس و مشق و با اونا که درباره دخترها یا تجربه هاشون تُو این زمینه صحبت می کردن، همراهی نمی کردم. با هیچ کدوم از زنا، چه زنای فامیل چه زنای دیگه، دست نمی دادم و به سلام کردن اکتفاء می کردم
عبدالله درباره ی کنار گذاشتن آن گرایش، چنین می گوید:
- یه روز برای گوش دادن به سخنرانی محمد حسین یعقوب به یکی از مساجد حومه قاهره رفته بودم که اونجا دیدم شیخی که برای ما از زهد و ترک لذت های دنیا صحبت می کرد از یه ماشین آخرین مدل پیاده شد. بعدش فهمیدم که بیشتر از یه زن داره. اون زمان که تصمیم گرفتم همه ی اون اعتقادا رو بریزم دور سال اول دانشگاه بودم
عبدالله پس از شنیدن سخنان محمد حسین یعقوب در دادگاه می گوید:
- وقتی شنیدم اونی که برای ما توی نوارها و سخنرانی ها از فضیلت جنگ و جهاد، حور العین و راهِ رفتن به بهشت حرف میزد بعدِ اون همه حرف میگه منظور من از “جهاد”، “جهاد با نفس” بوده، کُلی خندیدم. برای هیچ کدوم از دوره های زندگیم مثل اون دوره ای که به اعتقادات این افراد گرایش داشتم، احساس پشیمونی نمی کنم. اونا زندگیمُ خراب کردن
زن = عورت
سخنرانی های دهه نود و اوایل قرن بعدِ مبلغین هم بر روی مردان و هم بر روی زنان، تاثیرگذار بود. ای بسا بتوان گفت تاثیر آن سخنان بر روی زنان بیشتر بوده است و این مطلبی است که ناهد إمام برآن تاکید دارد.
ناهد إمام پیوستنش به تفکر سلفی را اینگونه روایت می کند:
- من دانشگاه بودم که وارد این جریان شدم. یه دوستی داشتم که ازم خواست برای نماز با هم بریم مسجد جامع قاهره. اون اوایل تو مسجد پای درس هر خانومی که حجاب داشت، مینشستم. یه مدت که گذشت بیشتر با اونا آشنا شدم. فهمیدم که زنای سَلَفی چادر و پوشش سفید و رنگی نمی پوشن و فقط از چادرای مشکی استفاده می کنن. اون خانوما نصیحتم کردن که همیشه خودمُ بپوشونم. حتی توی خونه. صدامُ پایین بیارم، چون صدای زن عورتِ، عینه بدنش. بعضیاشونم نوار کاست هایی بِهِم دادن که تُو خونه گوش کنم. طبیعتاً آغازش هم با سخنرانی های محمد حسین یعقوب، محمد حسان و وجدی غنیم بود.
ناهد ادامه می دهد که:
- رفتارام بالکل عوض شد. منی که آهنگ و موسیقی گوش می دادم، دیگه ندادم. بابام یه کلکسیون موسیقی داشت که دیگه اجازه ندادم تُو خونه ازش چیزی پخش کنه. کار به جایی رسید که سال 1992، پس از چیزایی که از شیخ یعقوب یاد گرفته بودم، اونُ آتیش زدم. بابام که معلم زبان انگلیسی بود وقتی از سرِکار برگشت چنان شوکه شد که یه کلمه هم نگفت. کلکسیونشُ از کویت، عمان و .. جمع کرده بود و پُر بود از شاهکارهای سینمایی و موسیقی.
کار به همین جا ختم نشد. ناهد آکاردیون مخصوص مادرش که معلم موسیقی بود، را شکست.
- با هیچکی از مردای فامیل رودررو نمیشدم و اگه مجبور می شدم تلفنی با یکیشون حرف بزنم، خیلی کوتاه و مختصر حرف میزدم
ناهد ادامه می دهد که:
- سال دوم دانشگاه مشروط شدم. آخه اونا تُو مغزم کرده بودن که علم فقط علوم دینیه. برای همین به درس و دانشگاه اهمیتی نمی دادم. اونا شستشوی مغزیت می دادن. کاری می کردن جامعه رو به عنوان یه مشت فاسقِ جاهل ببینی که از امور دینی سررشته ندارن و مشغول دنیا شدن. در نتیجه گوش کردن به سخنرانی اون شیخ ها یه جوری شده بودم که دائم به قبر، عذاب قبر و جهنم فکر می کردم و از اونا وحشت داشتم. یه ساعت یه ساعت و نیم، بسته به مدت زمان نوار کاست، میشستم و از ترس و به خاطر احساس پشیمانی از گناهانی که کرده بودم زار می زدم. فکر می کردم هر کاری بکنم نمی تونم اون گناها رو پاک کنم. همین خودزنی ها برای به وجود اومدن مشکلات روحی روانی بسه. همون چیزی که برای من اتفاق افتاد
اینها بخشی از کارهای ناهد، که امروز 50 سال دارد، می باشد.
با یکی از افراطیون ازدواج کرد و سپس از او جدا شد. در این خصوص می گوید:
- سال 2014 با یکی که تو کار تبلیغ بود ازدواج کردم. توی مدت سه سالی که با هم بودیم ازش چیزایی دیدم که توی عمرم ندیدم. گرایش جهادی داشت. سال 2017 وقتی فهمیدم من یکی از 11 زنی هستم که باهاشون ازدواج کرده ازش جدا شدم
در قضیه سخنانِ اخیر محمد حسین یعقوب در دادگاه، ناهد هنگامی که شنید وی در پاسخ به چند سوال ها می گوید: “نمی دانم”، شوکه شد.
- یعنی چی که نمی دونی، ما به سخنرانی ها و نوارهای تو که به عنوان یه عالم حرف می زدی گوش می کردیم. دروغ میگی. می تونی خودتُ گول بزنی ولی درخصوص افرادی که ممکنه آخر عاقبتشون به اعدام بکشه، مسؤولی
وش القفص
- وقتی فروشنده بخواد غذا یا خوراکی نامرغوبی رو به شما بفروشه و از دست اون خلاص بشه، قسمت های خوب و خوشبوشُ بالا و جلوی دید میذاره تا زیر اونُ بپوشونه. مصری ها به این نوع کالا “وش القفص” یا “وجه القفص” مگن.
این سخنان احمد (از گفتن نام کامل خود امتناع کرد) است. کسی که 7 سال دارای گرایشات سلفی بوده است.
- اولین آشنایی من با تفکر سلفی از طریق گروه های تبلیغ و مبلغین صورت گرفت. اونا بیرون از قاهره، توی استانهای فقیر و مرفه، شدید فعالیت داشتن. آخه بر عکس قاهره اونجا بچه ها و خانواده هاشونُ می شناختن. من قبل از اینکه بیام قاهره 10 سال توی کفر الشیخ که از مناطق پایین به حساب میاد اقامت داشتم.
احمد ادامه می دهد:
- اونی که خودم شاهدش بودم و برای خودم و خیلیای دیگه ای که میشناسمشون اتفاق افتاده اینه که اعضای گروه های تبلیغی از بحران های زندگیت، حالا بزرگ یا کوچیک، عاطفی یا روحی روانی و …، سوء استفاده می کنن و بِهِت نزدیک میشن و بعدش دعوتت میکنن که باهاشون برای نماز بری مسجد و خلاصه همینطور رفته رفته ارتباطشون باهات بیشتر میشه. این همون چیزی بود که برای من اتفاق افتاد. اوایل دهه ی اول همین قرن، زمانی که دبیرستانی بودم یه مشکلاتی داشتم، توی خیابونای محله با دوتا از اونا برخورد کردم. دعوتم کردن برای نماز برم مسجد. باهاشون رفتم و بعدش فهمیدم که اونا جز دارو دسته مبلغین هستن.
سپس احمد بیان می کند که چگونه برای اولین بار به نوارهای مبلغین گوش داد:
- چند روز بعد دیدم که جلوی در خونه یه جعبه است که اسم من روش نوشته شده. اون موقع نمی دونستم اونُ کی فرستاده. داخلش چهارتا نوار کاست از محمد حسین یعقوب، محمد حسان و یکی دیگه بود که چون معروف نبود اسمشُ یادم نمیاد. همشونُ گوش کردم و احساس کردم که چقدر ریاضت اقتصادی ای که محمد حسین یعقوب ازش دم میزنه سخته. از تمام چیزایی که من انجام میدادم انتقاد کرده بود. من لباس و کفش های شیک دوست داشتم ولی اون تُو سخنرانیش میگفت که ارزون ترین اونا رو بخریم تا مابه التفاوتشُ به فقرا بدیم. البته از نظر محمد حسان می تونستم اونی که می خواستمُ بخرم و شیک و خوش ظاهر باشم و در عین حال مومن هم باشم. دوستای جدیدم که منم یکی از اونا شده بودم اعتقاد داشتن که حق با شیخ یعقوبِ و چیزایی که تُو سخنرانیش از ما می خواد درسته. این همون اختلاف اصلی ای بود که همیشه بین من و اونا باقی موند.
احمد ادامه می دهد که:
- برای اینکه آدم خوبی باشم از همه ی دوستایی که داشتم فاصله گرفتم. برای اینکه اونا اهل دود و دم بودن و باعث میشدن که از راه راست دور بِشَم. همینطور دور و بر دخترا حتی دخترای فامیلُ خط کشیدم. از همسایه های قبطی مون رومُ برمی گردوندم و بهشون سلام هم نمی کردم. بعد از اون شروع کردم گوش دادن به نوار سخنرانی های دیگه ای که بهم دادن، سخنرانی یاسر برهامی و احمد فرید. دیگه از مرحله محمد حسین یعقوب و محمد حسان رد شده بودم. آخه نوار کاست های اونا برای اول راه بود. اصطلاحاً به لهجه عامیانه مصری بهش میگن”وش القفص”
پس از آن احمد از سخت ترین دوران زندگی خود می گوید. دورانی که با اعضای خانواده اش نشست و برخاست می کرد اما هیچ تعاملی با آنها نداشت.
- بیشتر اوقات کتاب می خوندم یا به نوارهای سخنرانی گوش می دادم. طبیعتاً موسیقی گوش کردن و تلویزیون دیدنی در کار نبود. مثل بقیه به این نتیجه رسیده بودم که هر کاری تُوی زندگیم کردم اشتباه بوده و هر چقدر هم که تلاش کنم نمی تونم اون گناهانُ پاک کنم. البته بعد از انقلاب 25 نوامبر، بر عکس کسایی که شخصاً می شناسمشون و بیشتر به سمت سلفی گری کشیده شدن، من برگشتم
[1] به جریان دستگیری و محاکمه یک گروه در شهر امبایه اشاره دارد که قصد تاسیس شاخه ی مصری داعش را داشتند.
[2] امبابه نام شهری در استان جیزه مصر است
[3] پوشیه : نقاب، روبند