عصر همون روز با اصرار دانه، بابام تصمیم گرفت برای یه گردش کوتاه بِبَرَتِمون شهر بازی. من نمیخواستم برم، من دیگهخ بچه نیستم و از شهر بازی لذت نمیبرم. ولی بابا قانعم کرد که برای یِکَم استراحت و دور شدن از حال و هوای درس و مدرسه منم بِرَم. خوش گذشت. رغد جلوی یکی از وسایلای ترسناک وایساد و اصرار کرد که میخواد سوار شه. طبیعیه که نمیشد بذاریم تنهایی سوار این تِرَن وحشتناک بِشه. همونطور که قبلاً بِهِتون گفتم رغد هر وقت چیزی بخواد تا به دستش نیاره آروم نمیشه. <h4>وقتی گریه میکنه رغد تبدیل میشه به رعد.</h4> بابام برای تنبیه کردنش سَرِش داد زد. باید یاد بگیره وقتی بابا چیزی میگه به حرفش گوش کنه. گریَش بند اومد و سلانه سلانه دنبال ما راه افتاد. در حالی که سرش پایین بود حرکت میکرد و اشکاش میچکید رو زمین. من اصلاً تحمل دیدنش تُو این حالُ ندارم. هیچ چی مثل اینکه اون رو در حال گریه و اشک ریختن ببینم حالمو بد نمیکنه. <ul> <li>باشه رغد. ولی برای اولین و آخرین بار. فقط همین دفعه رو باهات سوار قطار میشم تا بفهمی که چقدر خطرناک و ترسناکِ.</li> </ul> مامان بابا مخالفت کردن ولی گفتم: <ul> <li>نگران نباشین محکم میگیرمش.</li> </ul> در حقیقت اعتراض مامان بابا بخاطر این بود که رغد هرچی دلش میخواد براش تهیه میکنم و لوسش میکنم. خودمم میدونم که خیلی لیلی به لالاش میذارم. ولی ... آیا یه بچه یتیم که نه بابا داره نه مامان، حَقِش نیست به چیزایی که میخواد برسه تا حداقل یِکَم از چیزی رو که از دست داده جبران بشه؟ خودمُ زَدَم به اون راه، انگار که متوجه اعتراض مامان بابا نشدم. با رغد رفتم به سمت تِرن. با هم سوار قطار شدیم. نه تنها نترسیده بود بلکه خیلی هم ذوق داشت. وقتی که قطار وایساد و خواستم پیاده بِشَم حدس بزنید کِی رو دیدم؟ عمار پَست. <ul> <li>ببین کیه، ولید. واقعاً که. از مدرسه غیبت کردی که با بچهها بازی کنی؟ خیلی بدِ.</li> </ul> بیمحلش کردم و با کوچولو راهِمونُ کج کردیم رفتیم. ولی اومد دُنبالمون و یه حرفِ بدی زد که نتونستم خودمُ بزنم به اون راه. باز هم درگیر شدیم. بعد از چند دقیقه مردم و بابا اومدن جدامون کردن. عمار که به خاطر مشت محکمی که به صورتش زده بودم دماغش خون میاومد، گفت: <ul> <li>ولید از این کارت پشیمون میشی، برات گرون تموم میشه.</li> </ul> رغد که برای اولین بار تُو عمرش میدید با یکی دعوا میکنم و میزنمش با ترس و وحشت به مادرم چسبیده بود. وقتی برگشتیم خونه بابا به خاطر کاری که تُو شهربازی کردم و درگیر شدم بدجوری سرزنشم کرد. <ul> <li>فکر میکردم مرد شدی !</li> </ul> <h4>این حرف بیشتر از مُشتای عمار اذیتم کرد.</h4> خیلی خسته بودم. برگشتم تُو اتاقم و با عصبانیت کتاب دفترای روی میزم رو ریختم زمین. نمیدونم چرا امروز اینقدر عصبی و بِهَم ریختم. البته یه مدت طولانیِ اینطورم. ممکن به خاطر امتحانای پیشِ رو باشه؟! بعد از چند لحظه یکی زد به در و آروم دَر باز شد. رغد بود. <ul> <li>ولید ...</li> </ul> هنوز اسمم از دهنش کامل بیرون نیومده بود که پریدم وسط حرفش <ul> <li>رغد سریع برگرد تُو اتاقت</li> </ul> نگام کرد و همونطور کنار دَر وایساد، خیلی عصبانی نگاش کردم و داد زدم: <ul> <li>گفتم بُرو ... نمیشنوی؟؟</li> </ul> کوچوو از ترس سریع دَر رو بست. <h4>اولینباری بود که به رغد اَخمُتَخم میکردم.</h4> بعدش چقدر پشیمون شُدَم. چشمم به صندوق آرزوها افتاد. بَرِشداشتم و اومدم که پارش کنم ولی تُو آخرین لحظه انداختمش اونور. میخواستم عصبانیتمُ روی هر چی به دستم میرسید خالی کنم. میدونم که شنبه آینده عمار و دارودَستَش کلی تیکه و مَتَلَک بارَم میکنن. همه اینا هم به خاطر تُوِ، رغد لوووس. به خاطر تو، آره تو، خیلی کارای احمقانه و بیمعنی انجام میدَم. اتفاقات هولناکی در راهِ، اتفاقاتی که بزرگ و تأثیرگزاره و آینده رو تغییر میده. حالا بعداً متوجه میشین. [audio ogg="http://merahmani.com/wp-content/uploads/2021/08/شهر-بازی-،-قسمت-دهم-رمان-تو-مالِ-منی،-ترجمه-محمد-احسان-رحمانی.ogg"][/audio] (برای مطالعه از قسمت اول رمان نویسنده ی سعودی <a href="https://ar.wikipedia.org/wiki/%D9%85%D9%86%D9%89_%D8%A7%D9%84%D9%85%D8%B1%D8%B4%D9%88%D8%AF">منی المرشود</a>، اینجا <a href="http://merahmani.com/you-are-mine-1/">کلیلک</a> کنید)