با غرور فراوون، که بهش عادت کرده و حواسش هست هیچ وقت خدشه ای بِهِش وارد نکنه، یه دسته اسکناس انداخت سمتش تا مجبور شه خم بشه و اونا رو از روی شیشه میز برداره. صداشُ شنید که می گفت: <ul> <li>عمر، دکتری نیست که با پرستار نخوابه، اصلاً هیچ پرستاری نیست که آرزوش نباشه دکتر باهاش این کارُ بکنه، ولی این نباید باعث بشه که تو بیشتر مراقبشون نباشی و نشونی و همه اطلاعاتی که از پرستاره داریُ برام نیاری</li> </ul> در حالی که هنوز مقابل بانو ایستاده بود، با شوق تکرار کرد که انجامش میده. از حدس و گمان هاش، که البته دیگه حدس و گمان نبود، درباره رابطه پسرش با احلام گفت ... با اینکه از ایستادن خسته شده و این پا اون پا می کرد و به پشتی خمیده صندلی ای که جلوی میز کار همسرِ بانو قرار داشت ، تکیه داده بود، بانو به هیچ وجه بِهِش اجازه نشستن نداد. قبل از اینکه بره، بانو گفت: <ul> <li>دکتر یاسین آخر ماه دیگه با دختر سفیر ازدواج میکنه. اگه می خوای بِهِش خبر بده تا برای یه دکتر دیگه تور پهن کنه. دیگه برو</li> </ul> بعد از اینکه عمر خارج شد و در دفترُ پشت سرش بست، سرشُ بین دستاش گرفت. یاسین هیچ وقت با دختر سفیر ازدواج نمی کنه ... تُوی راه، وقتی داشتن از پیش سفیر برمی گشتن، آروم بِهِش گفته بود که جز با دختری که عاشقشه و به زودی معرفیش می کنه، ازدواج نمی کنه. یعنی امکان داره این فاحشه همونی باشه که درباره ش حرف می زد ؟! باباش با کولی بازی بِهِش تبریک گفته و اَزَش خواسته بود که بِهِش بگه اون کیه ولی قبول نکرده بود و گفته بود که هر چیزی وقتی داره ... اگه همین زنیکه ی بدکاره نبود حتماً حرف می زد و همه چیزُ می گفت ... <h4>پسر دیوونش فکر کرده میذاره این کارُ بکنه ...</h4> از عصبانیت با انگشتاش روی میز دفتر ضرب گرفت، در حالی که تکرار می کرد: <ul> <li>یاسین اگه بمیره هم با دختری که تُو کوچه پس کوچه های منطقه مصر قدیم زندگی می کنه، ازدواج نمی کنه. در غیر اینصورت اگه بمیره برای خودش و ما بهتر و آبرومندانه تره</li> </ul> از روی صندلی بلند شد. وقتی به راهروی خونه ی درندشتش رسید، با فریاد همسرشُ، قبل از اینکه برای کار بره بیرون، صدا زد. همش تقصیره اونه ... این ژن کثیف تُو خون اونه ... ژن فقرا ... وقتی حاضر شد و رفت پیشش دید که آتیش از وجودش زبونه می کشه. قبل از اینکه خودشُ ملامت کنه که چرا خونه س، حتی قبل از اینکه بِهِش بگه که وقت نداره بِهِش گوش بده، سریع فریاد بلندی کشید و گفت: <ul> <li>به پسرت بگو که اگه اینکارُ بکنه می کُشَمِش !!!</li> </ul> (برای دنبال کردن ترجمه رمان أغنیة هادئة اثر <a href="https://ar.wikipedia.org/wiki/%D9%84%D9%8A%D9%84%D9%89_%D8%A7%D9%84%D8%B3%D9%84%D9%8A%D9%85%D8%A7%D9%86%D9%8A">لیلی سلیمانی</a> از فصل اول، <a href="http://merahmani.com/category/fiction/novel/%d8%aa%d8%b1%d8%a7%d9%86%d9%87-%d8%af%d9%84%da%af%d8%b4%d8%a7/">اینجا</a> کلیک کنید)