مست و تلوتلو خوران از پله های سنگی منتهی به پشت بام مجاور اتاق کودکان بالا می رفتند. لویز هرگاه با پله بلندی مواجه می شد، بازوی پُل را می گرفت. زیر درخت میخک با آن شکوفه های قرمز رنگ، نشست تا نفسی تازه کند که متوجه زنان و مردانی شد که در پایین مشغول رقصیدن و نوشیدن بودند. میخانه در ماسه های ساحل جشن Full moon party برگزار کرده بود. پُل نام جشن را برای لویز ترجمه کرد: <ul> <li>جشن کامل شدن ماه. امشب ماه کامله و اونا هم به خاطر زیباییش جشن گرفتن.</li> </ul> لویز تاکنون چنین چیزی ندیده بود. ماهِ خاکستری گرم، مانند ماه های دوران کودکی اش. بالای پشت بام رستوران از منظره خلیج سیفنوس و رنگ طلایی غروب لذت می بردند که پُل توجه او را به ابرهایی که شبیه توری بودند، جلب کرد. لویز با دیدن توریست هایی که از این منظره عکس می گرفتند، موبایل خود را درآورد تا او هم عکس بگیرد اما پُل با مهربانی دستش را فشرد تا او را بنشاند. <ul> <li>عکس بی فایده س، بهتره این تصویرُ تُو ذهنت حک کنی</li> </ul> اولین باری بود که بدون بچه ها شام می خوردند. خانمی که صاحب مهمانخانه بود به آنها پیشنهاد داده بود که آن دو را نگه دارد، مخصوصاً اینکه آن دو همسن پسرانش بودند و از زمان اقامت آنها در مهمانخانه با یکدیگر دوست شده بودند. پیشنهاد، مریم و پُل را شوکه کرد. طبیعتاً لویز در ابتدا نپذیرفت. گفت که نمی تواند از بچه ها جدا شود و باید اول آنها را بخواباند، این وظیفه او است. اما خانم مهمانخانه دار با زبان فرانسوی دست و پا شکسته گفت: <ul> <li>اونا کل روز شنا کردن و خسته شدن. سریع خوابشون میبره</li> </ul> پیاده، با سرعت و بدون اینکه حرفی بزنند به سمت رستوران حرکت کردند و هنگام شام بیش از مقدار معمول نوشیدند. برای این شام هیجان زده بودند. درباره چه چیزی صحبت کنند؟ چه چیزی برای یکدیگر تعریف کنند؟ به این نتیجه رسیدند که بهترین کار این است که لویز را هم بیاورند و با این کار خوشحالش کنند. <ul> <li>باعث میشه احساس کنه که ما ارزش کارشُ می دونیم، اوکی؟</li> </ul> درباره بچه ها، مناظر فوق العاده و حمام روز بعد و پیشرفت میلا در شنا کردن، صحبت کردند. درباره چیزهای مختلف صحبت کردند. لویز علاقه داشت چیزی بگوید، هر چیزی، قضیه ای شخصی از خود، اما جرأت نکرد. نفس های عمیقی کشید و آماده صحبت شد، اما پشیمان شده و چیزی نگفت. در سکوتی دل انگیز به نوشیدن ادامه دادند. پُل که در اثر شراب یونانی از خود بی خود شده بود، دستانش را دور کتف های او حلقه کرد بود. شانه های او را با دستان بزرگش محکم گرفته بود و به او لبخند می زند، گویی که به دوستی قدیمی لبخند می زند، رفیقی همیشگی. او هم با خوشحالی به صورت مرد، به پوست آفتاب سوخته ی او، دندان های سفید و موهایش که به خاطر باد و نمک به طلایی می زد، خیره شده بود. شانه های لویز را تکان می داد. مانند کسی که قصد دارد حال فردی خجالتی یا ناراحت را عوض کند یا یخ فردی که احساس معذب بودن می کند را باز کند. لویز اگر جسارت داشت دستش را در دستان پُل می گذاشت و آن را در میان انگشتان ظریف خود می فشرد. اما جرات نکرد. راحتی و خودمانی بودن پُل و شوخی هایش با پیشخدمتی که نوشیدنی مخصوص بعد از غذا را برایشان سِرو کرده بود، او را مجذوب کرده بود. طی چند روز توانسته بود تعداد قابل قبولی کلمات یونانی را یاد بگیرد و به وسیله آن فروشندگان را خندانده و تخفیف بگیرد. مردم او را شناخته بودند، کودکان در ساحل تمایل نداشتند جز با او بازی کنند، او هم با خنده به درخواست های آنها جواب مثبت می داد. آنها را پشت خود سوار می کرد و به همراه آنها به آب می زد. با اشتهایی باور نکردنی غذا می خورد و مریم از این حالت او بدش می آمد. اما لویز از این اشتها که باعث می شد تمام غذاهای منو را سفارش دهد، خوشش می آمد. <ul> <li>این سینی رو هم بگیریم که تستش کنیم، اوکی؟</li> </ul> تکه ای گوشت، فلفل یا پنیر را با دست برمی داشت و با ولعه ای کودکان آن را می بلعید. در حالی که از خنده به خود می پیچیدند، به هتل بازگشتند. لویز انگشتش را روی لب های خود گذاشت و به آن دو یادآوری کرد که بچه ها خواب هستند. این تذکر مسؤولانه به نظر آن دو مضحک آمد. پس از آن که کل روز را به مراقبت و توجه به کودکان گذرانده بودند، اکنون نوبت آنها بود که کودکی کنند. امشب سرخوشی غیر معمولی را تجربه می کردند. مستی، آنها را از ناراحتی های روی هم جمع شده، و تنش هایی که بچه ها بین آنها ایجاد کرده بودند، تنش هایی بین زن و شوهر و مادر و پرستار، خلاص کرده بود. لویز می دانست که این لحظه گذراست، همچنین متوجه نگاه های حریصانه پُل به شانه های همسرش شد. پوست مریم از میان دامنش که به رنگ آبی روشن بود، بیش از پیش سرخ، مانند رنگ طلا، به نظر می رسید. پُل و مریم تلوتلو خوران شروع کردند به رقصیدن. ناشیانه می رقصیدند. مریم خنده های ابلهانه ای سر می داد، گویی مدتهاست کسی اینگونه باسن او را در دست نگرفته و علاقه او به این کار باعث شده بود، اینگونه جلف شود. گونه اش را بر روی شانه همسرش گذاشت، لویز می دانست که آن دو توقف می کنند، خواب را بهانه کرده و از او خداحافظی خواهند کرد. دوست داشت می توانست آن دو را نگه دارد، می توانست به آن دو بیاویزد، و زمین سنگی را با ناخن هایش بخراشد. دوست داشت در حالی که می رقصیدند، آن دو را منجمد کرده و آنها را مانند هدیه ای ارزشمند حفظ کند. اکنون دردمندانه پذیرفته بود که خوشبختی اش در دستان آن دو است و آن دو برای او هستند و او متعلق به آن دو است. پُل خنده کوچکی کرد و آرام در گوش همسرش چیزی گفت که لویز آن را نشنید. محکم دست مریم را گرفت و مانند دو بچه متین برای پرستار آرزوی شبی خوش کردند. آن دو را که پله های سنگی منتهی به اتاقشان را بالا می رفتند، با نگاه دنبال کرد. تصویر آنها کم رنگ و ناواضح می شد تا اینکه به کلی از بین رفت و صدای بلندِ بستن شدن در به گوشش رسید. آن هنگام، لویز غرق در افکاری پلید شد. بدون اینکه قصدی داشته باشد، ناخواسته، صدای فریاد و ناله های مریم را شنید. صدای تکان خوردن ملحفه ها، جیر جیر تخت و برخورد آن با دیوار را شنید. چشمانش را باز کرد، متوجه آدم شد که گریه می کرد. (برای دنبال کردن ترجمه رمان أغنیة هادئة اثر <a href="https://ar.wikipedia.org/wiki/%D9%84%D9%8A%D9%84%D9%89_%D8%A7%D9%84%D8%B3%D9%84%D9%8A%D9%85%D8%A7%D9%86%D9%8A">لیلی سلیمانی</a> از فصل اول، <a href="http://merahmani.com/category/fiction/novel/%d8%aa%d8%b1%d8%a7%d9%86%d9%87-%d8%af%d9%84%da%af%d8%b4%d8%a7/">اینجا</a> کلیک کنید)