سَرِجام خشکم زد. به عمار نگاه میکردم که تِلوتِلو خورد و بی حرکت افتاد زمین. صدای هواپیما داشت کَرَم می کرد. خیره شدم به عمار. تِکون نمی خورد. به سختی قَدَم برداشتم سَمتِ عمار. با بدبختی خودمُ رسوندم کنارش. چشاش باز بود و از دماغش خون می اومد. نفس نمی کشید. مطمئن شدم مُرده. من ... <h4>من کشته بودَمِش.</h4> برگشتم عقب و با چشمم دنبال رغد گشتم. <ul> <li>کوچولوی دوست داشتنیِ من ...</li> <li>نازنینم ...</li> <li>هستیم</li> </ul> دیدم که با ترس کنار ماشین، همونجا که کمربند پارچه ای بی حرکت روی خاکا افتاده بود، وایساده و نگام میکنه و با شدت اشک میریزه. با ضعف شدیدُ، خیلی آروم رفتم طرفش. هیچ جونی نداشتم. انگار که باطریمُ درآورده بودن و توان حرکتُ اَزَم گرفته بودن. وسط راه افتادم زمین. مثل یه پرده که به دیوار آویزونِ و می اُفته. رو زانوم نشستم. سَرَم رو به پایین بود. به سختی سَرَمُ بلند کردم و به رغد نگاه کردم. هنوز هونجا سَرِجاش وایساده بود. به زور دستامُ یِکَم واکردم و با یه صدای گرفته گفتم: <ul> <li>بیا</li> </ul> رغد بدون هیچ عکس العملی نگام کرد. دوباره گفتم: <ul> <li>بیا رغد</li> </ul> ایندفعه با سرعت اومد طَرَفم و با شدت خُودشُ انداخت تُو بغلم. نزدیک بود بُخُورم زمین. محکم دستاشُ حلقه کرد دورم. خواستم منم محکم دستامُ حلقه کنم دورش ولی فقط تونستم با بیحالی دستمُ بندازم دورش. <h4>گریه کردم. خیلی زیاد. واقعاً زیاد.</h4> برای چیزایی که از دست رفت و نابود شد. برای چیزایی که اجباراً پیش میاد. چند دقیقه تو همین حالت موندیم. توان حرف زدن یا انجام کاری نداشتم. همه چیز ساکتِ ساکت بود. اون مسیر یه مسیرِ متروکه بود ... تا الان هیچ ماشینی از اینجا عبور نکردِ. خودمو جمع و جور کردم، تونستم یِکَم دستمُ تکون بِدَم و سَرِ کوچولو رو ناز کنم. <ul> <li>منُ ببخش رغد ... منُ ببخش</li> </ul> رغد یِکَم حالش جااومد. در حالی که هنوز تُو بغلم بود و صورتشُ به سینه م چسبونده بود گفت: <ul> <li>بیا برگردیم خونه</li> </ul> یِکَم سَرِشُ از خودم جدا کردم تا بتونیم همُ ببینیم. چه دیدنی، یه دیدار اشک آلود. نای حرف زدن نداشتم. بالاخره تلاش کردم بلندشَم. سعی کردم کوچولو رو بغل کنم ولی نتونستم. با حسرت و ناراحتی بلند دادزدم. آرزو داشتم که فریادم همه هستی رو بلرزونه و همه ستاره ها و سیاره ها رو بریزه پایین و دنیا رو نابود کنه. بچه م تُو بغلم وحشت زده گریه میکرد. دشمن بی شرفم تبدیل به یه جسد بی حرکت خونی شده. آرزوی بزرگم مثل یه غبار که باد اونُ با خودش ببره، برباد رفته. آینده مثل چیزی که در افق و دوردست هاست، نامعلومِ. هیچ کس جز من و رغد اینجا نیست ... <h4>خورشید شاهد همه چیزه، همه چیز ...</h4> دستمُ بلند کردم سمت آسمون و داد زدم: <ul> <li>اِی خدااااااا</li> </ul> بالاخره یِکَم جون گرفتم و تونستم بلندشَم و کوچولو رو بلند کنم و ببرمش سمت ماشین. نذاشتمش رو صندلی کناری. نشوندمش کنار خودم. نمیخوام حتی چند سانت اَزَم دور باشه. موبایلم زنگ خورد. بی تفاوت یه نگاه به اسمی که روی صفحه ش افتاد بود انداختم. دوستم سیف بود. صداشُ قطع کردمُ انداختمش یه گوشه ... همه چیز تموم شده. خیلی آروم رانندگی میکردم ... نمیدونم کجا میرَم ... همه چیز برام مُبهم و گُنگِ. یه مدت طولانی بی هدف این طرف اون طرف رفتم. سینه م می سوخت. اشکام نمی تونست حتی یِکَم از سوزش سینه مُ کم کنه. کوچولو هنوز چسبیده بود بِهِم. حرف نمیزد. اشک میریخت. اشکاش قبل از اینکه لباسای خیسشُ خیس تر کنه سینه منُ پاره میکرد و قلبمُ داغون میکرد. بعد یه مدت به یه پارک رسیدیم. نمی تونید تصور کنید چه عکس العمل غیرمنتظره و ناخودآگاهی انجام دادم. <ul> <li>رغد عزیزم نظرت چیه یِکَم اینجا بازی کنیم؟</li> </ul> رغد ساده و معصومانه با کمی تعجب زُل زد بِهِم ... حتی بچه به این کوچیکی هم فهمید که این رفتار و حرف تُو این موقعیت طبیعی نیست. <ul> <li>یِکَم بستنی هم برای خودمون میخرم ... بجنب بریم.</li> </ul> ماشینُ نگهداشتم. درُ باز کردم. پیاده شُدَم. <h4>اونُ هم از همون دَر پیاده کردم.</h4> دستشُ گرفتم و با خودم بُردمش طرف ورودیِ پارک. اُون ساعت همه سَرِکار بودن و هوا هم گرم بود، برای همین چند نفر بیشتر اونجا نبود که اونا هم بچه های کوچیکشونُ آورده بودن پارک. از اونجا که میدونم کوچولوی من خیلی تابُ دوست داره گذاشتمش رو تابُ آروم آروم تابِش دادم. هوا لباساشُ که از اشکاش خیس شده بود خشک کرد و سَرِحالش آورد. میتونید باور کنید که به من لبخند زد ؟! وقتی رغد لبخند میزنه همه دنیا به نظرم خوبِ و شادی تُو قلبم موج میزنه و هیچ غم و غصه ای باقی نمینمونه. اما ... اما اینبار لبخندش نابودم میکرد. یِکَم که حالم بهتر میشد ناخودآگاه مجدد اشکام جاری میشد و شروع میکردم به لرزیدن. قلبم از شدت تپش و ضربان می خواست از سینه م بزنه بیرون. رغد میخندی؟! به همین سادگی ... انگار که اتفاقی نیفتاده ؟! ای کاش ... عمار ای کاش همون روز که دَرگیر شدیم می کُشتمت. کاش سالها قبل دَخلِتُ آورده بودم. کاش قبل از اینکه همه چیزمُ خراب کنی و قلبمُ نابود کنی و عزیزترین چیزمُ ویران کنی آتیشت زده بودم. <ul> <li>ولید</li> </ul> به شدت ناراحتُ تُو خودم بودم که با صدای رغد به خودم اومدم. اشکامُ پاک کردم. فایده نداشت. اشکام مثل سیل جاری بود و بَند نمی اومد. <ul> <li>جانم عزیزم ؟!</li> </ul> [audio mp3="http://merahmani.com/wp-content/uploads/2023/07/تو-مال-منی.قسمت-هفدهم،-ترجمه-محمد-احسان-رحمانی.mp3"][/audio] (برای مطالعه از قسمت اول رمان نویسنده ی سعودی <a href="https://ar.wikipedia.org/wiki/%D9%85%D9%86%D9%89_%D8%A7%D9%84%D9%85%D8%B1%D8%B4%D9%88%D8%AF">منی المرشود</a>، اینجا <a href="http://merahmani.com/you-are-mine-1/">کلیلک</a> کنید)