<p style="text-align: justify;">یه روز تصمیم گرفتیم تُو خونه کباب درست کنیم.</p> <p style="text-align: justify;">بابا تُو حیاط وسایلا رو راست و ریس کرد و ذغالا رو روشن کرد.</p> <p style="text-align: justify;">روز خوبی بود.</p> <p style="text-align: justify;">به خاطر پیک نیکِ خونگی که کم هم اتفاق می افتاد، خوشحال بودیم.</p> <p style="text-align: justify;">بچه ها، یعنی سامر ، به نظر من سامر هم بچه س، دانه و رغد تُو خونه اینور اونور میرفتن.</p> <p style="text-align: justify;">سامر عاشق دوچرخهش بود و همه وقتای بیکاریشُ در حال دوچرخه سواری و رسیدگی به اون بود. رغد خیلی اوقات تَرکِش میشینه و دوچرخه سواری یاد میگیره.</p> <p style="text-align: justify;">اون روز سامر تَرک دوچرخه نشسته بود و رغد دوچرخه رو می روند. دوچرخه تِلوتِلو می خورد و چند وقت یه بار مي افتاد زمین.</p> <p style="text-align: justify;">البته این زمینخوردنا جدی نبود. خوشحال بودن و میخندیدن.</p> <p style="text-align: justify;"> دانه داشت به مامان تُو آماده کردن گوشت کمک میکرد.</p> <p style="text-align: justify;">بابا هم در حال باد زدن ذغالا و روشن کردنشون بود.</p> <p style="text-align: justify;">من بیتفاوت و ساکت بقیه رو نگاه می کردم.</p> <p style="text-align: justify;">حس می کردم یه چیزی مثل اون ذغالای برافروخته تُوی سینه م گُر گرفته.</p> <p style="text-align: justify;">نمی دونم چی بود.</p> <p style="text-align: justify;">بابا رفت که یه چیزی بیاره.</p> <p style="text-align: justify;">رفتنش باعث شد منتقل و آتیشُ بهتر ببینم.</p> <p style="text-align: justify;">گاهی به رغد و سامر نگاه میکردم، گاهی به منتقلِ روشن.</p> <h4 style="text-align: justify;">قاطی کرده بودم.</h4> <p style="text-align: justify;">یه دفعه دوچرخه که با سرعت در حال حرکت بود و رغد اون رو هدایت می کرد تِلوتِلو خورد و قبل از اینکه سامر بتونه کنترلش کنه به چیزی خورد و افتاد.</p> <p style="text-align: justify;">اینبار مثل سِری های قبل یه زمین خوردن ساده نبود.</p> <p style="text-align: justify;"> دوچرخه به منقل روشن خورده بود.</p> <p style="text-align: justify;">هیاهو به پا شد و جیغ و داد تمام فضای خونه رو پُر کرد.</p> <p style="text-align: justify;">همه با هُول و هراس دویدیم طرف اون دو نفر.</p> <p style="text-align: justify;">دانه جیغ میزد، رغد جیغ میزد، سامر داغون شده بود. کمک می خواست و از شدت درد فریاد می کشید.</p> <p style="text-align: justify;">یهدونه ذغال داغ خورده بود به بازوی چپ رغد.</p> <p style="text-align: justify;">ولی سامر ...</p> <p style="text-align: justify;">صورتش بَدجُوری سوخته بود.</p> <p style="text-align: justify;">پلک چشم راستش جَم شده بود و برای همیشه چشم راستش نیمه بسته موند.</p> <p style="text-align: justify;">حادثه تلخی بود. روز زیبامون به یه عزاداری فراموش نشدنی تبدیل شد.</p> <p style="text-align: justify;">علیرغم جراحیهایی که روی صورت سامر انجام شد نشانه های اون حادثه ی شُوم برای همیشه روی صورت سامر باقیموند.</p> <p style="text-align: justify;">تُو این حادثه رغد از لحاظ جسمی فقط یه جای سوختگی روی بازوش موند ولی از لحاظ روحی و ذهنی تأثیرِ عمیقی روش گذاشت.</p> <p style="text-align: justify;">دانه به رغد القاء کرده بود که اون مقصر اتفاقیه که برای سامر افتاده چون اون دوچرخه رو میرُونده.</p> <p style="text-align: justify;">رغد اکثراً آشفته و پریشون بود. می ترسید تنها بخوابه و اصرار داشت که تا وقتی خوابش میبره کنارش بمونم. اون اوایل خیلی وقتا با ترس از خواب می پرید و می دوید پیش من.</p> <p style="text-align: justify;">اون باری که فکر میکردم آخرین باره که رغد پیششِ من و روی تخت من میخوابه، آخرین بار نبود و بعدها بارها این اتفاق تکرار شد و کوچولو پیشَم خوابید. اینطور احساس امنیت و آرامش میکرد.</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>ولید من میترسم، آتیش درد داره.</li> <li>ولید دیگه سوار دوچرخه نمیشم.</li> <li>ولید نمیخوام تنها باشم. آتیش میگیرم.</li> <li>ولید وقتی بزرگ بِشَم دکتر میشَم و سامرُ خوب میکنم.</li> </ul> <p style="text-align: justify;">تُو همون ایام یه آرزوی دیگه نوشت و انداخت تو صندوقآرزوها.</p> <h4 style="text-align: justify;">اینبار طرز نوشتن هیچ کلمه ای رو اَزَم نپرسید.</h4> <p style="text-align: justify;">ولی مطمئن بودم که نوشته:</p> <p style="text-align: justify;">خدایا سامرُ شفا بده.</p> <p style="text-align: justify;">روزها و ماه ها گذشت، همه اتفاقِ پیش اومده رو پذیرفته و باهاش کنار اومدن. سامر به دیدن چهره سوخته خودش تُو آینه عادت کرد و اونُ پذیرفت. همه قبول کردند که قضا و قدر بوده.</p> <p style="text-align: justify;">ولی من ...</p> <p style="text-align: justify;">گمان میکنم شیطانی از سینه م خارج شد و دوچرخه رو هُل داد سَمتِ منقل روشن. حس میکنم سامر و رغدُ همون چیزِ داغی که تُو سینه م احساس کرده بودم، سوزوند.</p> <p style="text-align: justify;">اما، آتیش تُو سینهم بیشتر گُر گرفته بود.</p> <p style="text-align: justify;">این حادثه هم باعث شده بود اون دوتا بیشتر بِهَم نزدیک بِشَن.</p> <p style="text-align: justify;">هر چی میگذشت وابستگی، دلبستگی و عشقِ دیوانه وارم نسبت به رغد بیشتر می شد.</p> [audio mp3="http://merahmani.com/wp-content/uploads/2023/01/قسمت-سیزدهم.mp3"][/audio] (برای مطالعه از قسمت اول رمان نویسنده ی سعودی <a href="https://ar.wikipedia.org/wiki/%D9%85%D9%86%D9%89_%D8%A7%D9%84%D9%85%D8%B1%D8%B4%D9%88%D8%AF">منی المرشود</a>، اینجا <a href="http://merahmani.com/you-are-mine-1/">کلیلک</a> کنید)