<p style="text-align: justify;">یاسین هم مثل جبر چشم و دل پاک بود.</p> <p style="text-align: justify;">همین یاسین بود که مریم، همون پرستار خوشگلُ آورد تا بهش پرستاری یاد بده که بتونه پیشش کار کنه.</p> <p style="text-align: justify;">روزای سختی بود. از سختیاشم این بود که داشت عاشق میشد. مریم اینُ از چشمای احلام می خوند، اصلاً داشت می دید که این عشق داره توی قلب و روح احلام ریشه می کنه.</p> <h4 style="text-align: justify;">مریم همه چیزُ یادش داد.</h4> <p style="text-align: justify;">یادش داد چطور تُو اتاق معاینه مثل یه دستیار مریضای خانومُ آماده کنه که یاسین سونوگرافی شون کنه.</p> <p style="text-align: justify;">روشن و خاموش کردن دستگاه رادیولوژیُ یادش داد.</p> <p style="text-align: justify;">یادش داد چطور به خانومای باردار کمک کنه و چطوری باید روی تخت یا صندلی معاینه قرار بگیرن.</p> <p style="text-align: justify;">یه روز مریم دست احلامُ گرفت و بهش تذکر داد حواسش باشه عاشق دکتر نشه.</p> <p style="text-align: justify;">احلام اون روز داد و بیداد راه انداخت و قسم خورد که چیزی بین اونا نیست،</p> <p style="text-align: justify;">ولی ؟</p> <p style="text-align: justify;">برای احلام تعریف کرد که با یه مردی که خانواده ش از خانواده اونا وضعشون بهتر بود ازدواج کرده بود. بهش گفت که لیلی و مجنون وار عاشش هم بودن و تصور می شود که این عشق ابدیه.</p> <h4 style="text-align: justify;">مرده ولش کرده بود.</h4> <p style="text-align: justify;">احلام، نه اون می تونست خودشُ با دنیای من وفق بده نه اونا جسارت اینُ داشتن که اینُ وارد دنیای خودشون کنن.</p> <p style="text-align: justify;">طفلکی مریم با اینکه زیباست ولی انگار یه چیزی توی چشاش مُرده، انگار یه چیزی توی چشای پاک و قشنگش شکسته ...</p> <p style="text-align: justify;">با دلهره و ترس، درست مثل همون دلهره ای که آدم احمقی که برای اطلاع از آینده ش پیش فالگیر میره دچارش میشه، ازش پرسید که فراموشش کرده یا نه ؟!</p> <p style="text-align: justify;">اون طفل معصوم بهش گفت که بعد از اون مرد، دیگه خودشُ فراموش کرد. همه چیش شد پسرش و با خدای خودش عهد کرد که از اون یه چیز عالی بسازه، ولی خودش مُرد.</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>احلام خودتُ به کُشتن نده !</li> </ul> <p style="text-align: justify;">ولی یاسین دوسش داره. بعد از اینکه مریم وظیفه شُ انجام داد و برگشت بیمارستانِ محل خدمتش احلام خیلی سعی کرد که باهاش تماس بگیره. احساس می کرد اون تنها کسیه که می تونه سیر تا پیاز ماجرا رو براش تعریف کنه.</p> <p style="text-align: justify;">یه مدت فکر می کرد مریم می خواد بفهمه که یاسین هم احلامُ دوست داره یا نه ولی مریم با قاطعیت بهش گفت که نمی خواد چیزی از ماجرا رو بدونه. گفت که وقتی برای شنیدن داستان و حکایت نداره.</p> <p style="text-align: justify;">یه مرد کوچولو داره که وقتی کارش تُو بیمارستان تموم میشه همه ی وقتشُ می گیره.</p> <p style="text-align: justify;">احلام از دستش ناراحت نشد. هنوز که هنوزه مریمُ دوست داره و اون قیافه زیباش جلوی چشاشه و دعا می کنه که به آخر و عاقبت اون دچار نشه.</p> <p style="text-align: justify;">خیلی وقتا وقتی این فکر به سرش می زنه که یاسین هم مثل همسر مریم رهاش می کنه آرزو می کنه که ای کاش یه مرد کوچولو بِهِش بده تا روح و عمرشُ فدای اون کنه.</p> <h4 style="text-align: justify;">آره، همین قدر دیوونه و عاشق اونه.</h4> <p style="text-align: justify;">یاسین لیاقت عشق مجنون وار و عقل و روح احلامُ داره.</p> <p style="text-align: justify;">فقط باید لب تَر کنه ...</p> <p style="text-align: justify;">اگه نداشت که اینجوری هر روز بین دستاش ذوب نمی شد.</p> <p style="text-align: justify;">جبر هم لیاقتشُ داره ...</p> <p style="text-align: justify;">ولی چه جوری همشونُ راضی کنه، آخه بیشتر از یه قلب و یه بدنُ یه روح که نداره !!</p> (برای دنبال کردن ترجمه رمان أغنیة هادئة اثر <a href="https://ar.wikipedia.org/wiki/%D9%84%D9%8A%D9%84%D9%89_%D8%A7%D9%84%D8%B3%D9%84%D9%8A%D9%85%D8%A7%D9%86%D9%8A">لیلی سلیمانی</a> از فصل اول، <a href="http://merahmani.com/category/fiction/novel/%d8%aa%d8%b1%d8%a7%d9%86%d9%87-%d8%af%d9%84%da%af%d8%b4%d8%a7/">اینجا</a> کلیک کنید)