مریم از اینکه لویز می توانست در بازی غرق شود، شگفت زده بود. لویز از این توانایی خارق العاده ی مخصوص کوکان بهره مند است. آن روز عصر، هنگامی که مریم به خانه بازگشت از دیدن لویز که روی زمین دراز کشیده، مانند جنگجوها صورتش را رنگ آمیزی و روی گونه و پیشانیاش خط های پهن سیاه کشیده، سرش را با ورق مانند سرخپوستان تزئین کرده و در میان سالن به وسیله ملافه و صندلی و جارو خیمه ای هندی زده، شوکه شد. مریم حیران در چارچوب در ایستاده و از دیدن لویز که به خود می پیچید و صداهای عجیب و غریب در میآورد، چندشش می شد. فکر کرد که شاید پرستار مست است. این اولین چیزی بود که به ذهنش متبادر شد. لویز به محض اینکه چشمش به مریم افتاد، بلند شد. تلوتلو خورد، با گونه هایی گُل انداخته توضیح داد که: <ul> <li>ببخشید پاهام خواب رفته</li> </ul> آدام پاهای لویز را گرفت و خندید. خنده ای که از جهان خیالی ای که در آن با لویز مشغول بازی بود، نشأت می گرفت. مریم خودش را اینگونه آرام کرد: <ul> <li>شاید لویز هم هنوز بچه س</li> </ul> <h4>لویز هنگام بازی با میلا کاملاً در نقش ها فرو می رود.</h4> مثلا هنگام بازی دزد و پلیس، پشت میله های خیالی زندانی میشود. گاهی نیز نقش پلیس به او می رسد و میلا را تعقیب می کند. فضا را به گونه ای می چیند که میلا بتواند تعقیب و گریز کند. لباس های متنوع می دوزد، سناریوهایی پُر از سورپرایز تدارک می بیند و فضا را با نهایت دقت آماده می کند. گاهاً پیش می آید که دخترک خسته شده اما لویز از او خواهش می کند که: <ul> <li>خواهش می کنم بیا دوباره بازی کنیم !!!</li> </ul> چیزی که مریم نمی داند این است که لویز عاشق بازی قایم موشک است. البته بدون هیچ یک از قوانین دست و پاگیر آن. <h4>فقط و فقط عاشق اصل غافلگیری این بازی است.</h4> بدون هیچ اطلاعی، ناگهان در گوشه و کنار خانه مخفی می شود تا بچه ها دنبالش بگردند. غالباً جاهایی را انتخاب می کند که بدون اینکه دیده شود، بتواند مراقب بچه ها باشد. زیر تخت یا پشت در پنهان می شود، نفسش را حبس می کند و جُم نمی خورد. میلا متوجه شروع بازی شد. با داد و بیداد حرکت می کرد و دست می زد. آدام پشت سر میلا راه افتاده است. بعضی اوقات میلا از شدت خنده تعادلش را از دست می داد و با باسن زمین می خورد. لویز را صدا می کند ولی پاسخ نمی دهد. <ul> <li>کجایی لویز ؟ حواست باشه لویز، دارم میام سمتت، الان پیدات می کنیم</li> </ul> لویز سکوت کرده و علی غم فریاد، گریه و ترسیدن آن دو از مخفیگاهش خارج نشد. آدام را می دید که ترسیده و از گریه به هِق هِق افتاده است. آدامکه نمی دانست که چه اتفاقی افتاده، ترسیده بود، آب دماغش روی لبانش ریخته، صورتش از ناراحتی گُل انداخته بود و بریده بریده لویز را صدا می زد. کم کم میلا هم داشت می ترسید. کم کم مطمئن شد که لویز واقعاً رفته و آن دو را تنها در آپارتمان رها کرده و با وجود اینکه هوا تاریک شده است، برنخواهد گشت. <h4>میلا کاملاً ترسیده بود.</h4> در حالی که دنبال پرستار می گشت، گفت: <ul> <li>این بازیه خوبی نیست، لویز کجایی ؟</li> </ul> بعد، عصبانی شد و شروع کرد با پاهایش به زمین کوبیدن. لویز همانطور از دور، مانند ماهیگیری که به ماهی صید کرده اش نگاه می کند و می گذارد تا بالا و پایین پریده و خون از مجاری تنفسی اش جاری شود، آن دو را میپایید. ماهی ای که روی بدنه کشتی بالا و پایین می پرد و با دهان دریده شده، هوا را می بلعد. ماهی ای که امیدی به نجاتش نیست. میلا شروع کرد به گشتن مخفیگاه ها. می دانست که باید درها را باز کند، پرده ها را کنار بزند، روی زمین زانو زده و زیر تخت را جستجو کند. اما لویز دائماً جاهای جدیدی را برای مخفی شدن پیدا می کرد. درون سبد لباس های چرک یا زیر میز پُل چمباتمه بزند یا درون کمد رفته و ملافه ای روی خود بکشد. حتی یک بار در تاریکی مطلق انتهای حمام مخفی شده بود. میلا بدون فایده همه جا دنبال او گشت. لویز علی رغم داد و فریاد و ابراز ناراحتی میلا از مخفیگاهش خارج نشد. یک روز میلا مانند همیشه گریه نکرد و لویز در دامی که خودش پهن کرده بود، افتاد. میلا بدون اینکه حرف بزند اطراف مخفیگاهی که لویز در آن پنهان شده بود می چرخید و اینگونه تظاهر می کرد که لویز را پیدا نکرده است. آنقدر روی سبد لباس های چرک نشست که به لویز احساس خفگی دست داد. دخترک زمزمه کنان گفت: <ul> <li>صلح کنیم ؟</li> </ul> البته پرستار زیر بار صلح نرفت. در حالی که زانوانش به چانه اش چسبیده بود، سکوت کرده بود. دخترک آرام با پاهایش به سبد حصیری لباس های چرک ضربه می زد و با خنده می گفت: <ul> <li>لویز می دونم اینجایی</li> </ul> لویز یکدفعه بلند شد و میلا روی زمین افتاد و سرش به سرامیک حمام خورد. سرش گیج رفت و فریادش به آسمان بلند شد. اما پیروزی خارج کردن لویز از مخفیگاهش و نگاه های او به دخترک که نشان از پیروزی او می داد، ترس دخترک را به خوشحالی هیستریک تبدیل کرده بود. آدام به سرعت سمت آن دو، که از شدت خنده به نفس نفس افتاده بودند، رفت. <p style="text-align: justify;">(برای دنبال کردن ترجمه رمان أغنیة هادئة اثر <a href="https://ar.wikipedia.org/wiki/%D9%84%D9%8A%D9%84%D9%89_%D8%A7%D9%84%D8%B3%D9%84%D9%8A%D9%85%D8%A7%D9%86%D9%8A">لیلی سلیمانی</a> از فصل اول، <a href="http://merahmani.com/category/fiction/novel/%d8%aa%d8%b1%d8%a7%d9%86%d9%87-%d8%af%d9%84%da%af%d8%b4%d8%a7/">اینجا</a> کلیک کنید)</p> <p style="text-align: justify;"></p>