این واقعه کمی پس از اشغال بصره توسط اشغالگران انگلیسی، در چهارراهی وسط شهر بصره اتفاق افتاده است. گروهی از زنان متکدی به یک زن گدا مشکوک شده بودند. زنی سی ساله و باهوش که در گدایی و جمعآوری مال از عابران پیاده و سواره با آنان رقابت میکرد. آیا او واقعاً گداست یا اینکه یک روسپی است که با ظاهری آبرومندانه به کار خود مشغول است ؟ تصمیم گرفتند از نزدیک او را زیر نظر بگیرند و در موردش تحقیق کنند. همه جا او را تعقیب نمایند و درخصوص میزان و منبع درآمد او بررسی کنند. یک هفتهی تمام اینکار را انجام دادند و مجدداً دور هم جمع شدند و درخصوص آن زن بدبخت بگومگو کردند. حدود یک ساعت درباره او صحبت کردند و هنگامی که نزدیک بود او را از اتهام روسپیگری تبرئه نمایند یکی از آنها صدایش را بلند کرد و گفت : "او فاحشه است". <ul> <li>خودم با همین دوتا چشم گود افتاده دیدم که سینهشو نشون سربازای انگلیسی میداد</li> </ul> آن زنِ متکدی اینگونه ادامه داد که آن زن بی شرف در مقابل 5 دلار سینهاش را نشان میدهد و پیشنهاد تحریکآمیز خود را توسط مقوایی که دائماً همراه خود دارد به سربازان ارائه می کند. متکدیان از این ایده خوششان آمد. روز بعد با خوشحالی در چهارراه بابرگههایی که روی آنها نوشته شده بود: " دوست داری ببینی ؟ براش پول پرداخت کن. <h4>یک نگاه 5 دلار، لمس کردن 10 دلار"</h4> خود را به سربازان انگلیسی عرضه می کردند. چند روز گذشت، در حالی که آن زنِ گدا به نسبت قبل پول بیشتری بدست میآورد و با خوشحالی و کیسه هایی پر از میوه و غذا به خانه خود بازمیگشت، زنان متکدی حتی یک دلار هم کاسبی نکردند. همین باعث خشم متکدیانی می شد که حس میکردند در حال از دست دادن کسبوکار خود هستند. یکی گفت : <ul> <li>اون انگلیسیها خیلی ناخن خشکن</li> </ul> دیگری گفت : <ul> <li>اون زن خوب کارشو بلده</li> </ul> نفر سوم با غیظ گفت : <ul> <li>اوهوم، اگه اینطور نبود که نمیتونست سربازای سیاه و سفیدُ سرکیسه کنه</li> <li>چه کنیم ؟</li> </ul> یکی دیگر از متکدیان گفت : <ul> <li>اون روزیِ ما رو میدزده، یعنی از گشنگی میمیریم ؟</li> <li>هیچکی از گشنگی نمیمیره</li> </ul> یکی دیگر از متکدیان با لحنی عصبانی که شبیه تهدید بود گفت : <ul> <li>یه راه حلی پیدا میکنیم</li> </ul> روز بعد زنان متکدی زنِ گرفتار را صدا کردند تا در مورد آن موضوع با او صحبت کنند. به اوگفتند چهارراههای زیادی در شهر وجود دارد و از وی خواستند که در جای دیگری کاسبی کند. آن زن گرفتار گفت که فکر نمیکند کسی، مخصوصاً آن متکدیان حسود، مالک آن چهارراه باشند، سپس برای آنها توضیح داد که او حتی قبل از اینکه آنان به فکر گدایی بیفتند در آن چهارراه کار میکرده است و به همین دلیل به هیچ وجه آنجا را ترک نمیکند. در آن لحظه خشم زنان متکدی بیشتر شد و آتش شرارت از چشمانشان زبانه میکشید. زن بیچاره شک نداشت که آنان به زودی برای او دسیسه ای خواهند چید. پس از مدت کوتاهی، هنگامی که متکدیان بدگویی آن زن بیچاره را به یکی از مردان یک گروهک مذهبی مسلح کردند، این اتفاق رخ داد. چیزی نگذشت که برخی افراد مسلح از دور کشیک او را میکشیدند. <h4>چند روز بعد دیگر کسی او را ندید.</h4> پلیس اهمیتی به موضوع نمیداد و اعلام کرد که او گمشده اما رانندگان کامیونها و سربازان کشیک انگلیسی سراغش را میگرفتند. کمکم داشت فراموش میشد که یکی از رفتگران شهرداری او را پیدا کرد. اتفاقی که معمولاً برای مقتولین در این شهر میافتد. جسد آن زن روبهروی پزشکی قانوی در نزدیکی کُپهای از زبالهها انداخته شده بود. او را نیمه عریان در میان زبالهها پیدا کردند. سینهاش حالت زشتی داشت. اگر دقیقتر بگوییم، دو سینه او در جای خود نبودند. ظاهراً جای عملیات جراحی دیده میشد. همان مقوا در دستش بود و با انگلیسی دستوپا شکسته روی آن نوشته شده بود: " لطفاً به من کمک کنید، من سرطان سینه دارم" <strong>ترجمه ی داستان کوتاه "المتسولة" از کتاب "ماذا نفعل بدون کالفینو" اثر <a href="https://ar.wikipedia.org/wiki/%D8%B6%D9%8A%D8%A7%D8%A1_%D8%AC%D8%A8%D9%8A%D9%84%D9%8A">ضیاء جبیلی</a>. </strong>