استاد زکی در طول زندگی خود تنها یک رمان خوانده که آن را چهل سالِ پیش کارمندی که بازنشست شد و زکی جای او را در اداره گمرکِ بصره گرفت، به او هدیه داده بود. از آن رمان های قطور کلاسیک بود که مطالعه ی آن مدتها به طول می انجامد، شاید سالها، مخصوصاً برای کسی مانند استاد زکی که عادت به مطالعه ندارد، کسی که تقریباً در پایان عمر موفق به اتمام مطالعه ی آن رمان شد. آن را در یکی از قفسه های آهنی، ما بین فایل های ثبت ورود و خروج کالا، نگهدای می کرد. هرگاه فرصتی دست می داد و وقت داشت یکی از مجلدات هفتگانه آن را برمی داشت و شروع به مطالعه می کرد. <h4> بعضی روزها یک یا دو صفحه مطالعه می کرد و گاهی در خلال روزهای هفته چیزی نمی خواند.</h4> بعضاً مدتی رمان را فراموش می کرد و هنگام که در بین فایل ها می گشت، آن را می یافت و مجدد آن را ورقی می زد، اما به سبب مدت زمانی که بین مطالعه مجدد و آخرین باری که آن را مطالعه کرده بود، فاصله افتاده بود چیزی از آن را متوجه نمی شد و اجباراً از نو شروع می کرد. هرگاه یکی از کارکنان او را می دید که مطالعه می کرد یا اینگونه وانمود می نمود که مطالعه می کند، از کتابی که در دست داشت از او سوال می پرسید، او هم با لحنی ساختگی و در حالی که مباهات می کرد، می گفت: <ul> <li>رمانِ</li> <li>واقعاً ؟</li> <li>بله، یه رمانه که در مورد "زمان از دست رفته" صحبت می کنه</li> </ul> روزی یکی از کارمندان فضول از او سوال کرد: <ul> <li>منظور نویسنده از "زمان از دست رفته" چیه؟</li> </ul> استاد زکی متفکرانه سرش را خاراند و بعد از سکوت و تامل گفت: <ul> <li>دوستِ من، این چیزیه که سعی دارم بفهمَمِش</li> </ul> سوال کننده گفت: <ul> <li>اوکی</li> </ul> دوست او که در بایگانی کار می کرد، گفت: <ul> <li>اگه فهمیدی به منم میگی ؟</li> </ul> استاد زکی سرش را تکان داد و مجدد مشغول مطالعه شد. البته مطالعه نمی کرد. فقط به کتاب نگاه می کرد و چشمانش را به راست و چپ می گرداند و منتظر بود تا همکار سِمجَش خارج شود که کتاب را ببندد و به کار روتین خود بازگردد. <h4>با گذشت سالها کارمندان گمرک به استاد زکی، با اینکه کتاب دیگری جز آن رمان در دست نگرفته بود، لقب "فرهیخته" دادند.</h4> در حالی که عده ای مشغول باد کردن و پر وبال دادن به زکی بودند، برخی آن را اسباب مسخره کردن قرار دادند و همین او را معروف کرد. البته استاد زکی به هیچ کدام از چیزهایی که درباره او گفته می شد، اهمیت نمی داد و به مطالعه ی گاه و بیگاه خود که تا زمان بازنشستگی، یعنی چهل سال پس از استخدامش، به طول انجامید، ادامه داد تا اینکه کارمند جوانی آماده گرفتن جای او در بخش کنترل ورود و خروج کالا شد و این فکر به ذهنش خطور کرد که آن رمان را که یک روز قبل از ترک اداره، جلد هفتم و آخر آن را، بدون اینکه چیزی از آن بفهمد، تمام کرده بود، به او اهداء کند. <h4>کسی از او نپرسید که منظور کاتب از " زمان از دست رفته " چیست.</h4> اغلبِ کسانی این سوال را از او می کردند یا مرده بودند یا سالها قبل از او بازنشست شده یا به خاطر اتهامات سیاسی یا اختلاس از کار بیکار شده بودند. روز بعد، پس از اینکه استاد زکی کار را تحویل کارمند جدید داد، بعد از کمی مِن مِن گفت: <ul> <li>میشه این هدیه رو از من قبول کنی ؟</li> </ul> کارمند جوان، هنگامی که فرد قبلی او کارتنی که مجلدات رمان در آن قرار داشت را تحویلش داد و تنهایش گذاشت تا آن را باز کرده و محتوای داخل آن را ببیند، با چشمانی برافروخته که از شدت خوشحالیش در آن لحظه خبر می داد، به او نگاه کرد. صورت کارمند جوان که ظاهراً علاقه ای به مطالعه و کتاب نداشت، دَرهم رفت. البته استاد زکی با توجه به تجربه اش می دانست که دیر یا زود، به شکلی سحرآمیز آن اتفاق افتاده و کارمند جوان شروع به مطالعه رمان خواهد کرد. <h4>او نیز چهار دهه پیش هنگامی که آن هدیه را گرفت علاقه ای به مطالعه نداشت</h4> و گمان می کرد که رمان را رها کرده، گرد و غبار، موریانه یا پوسیدگی آن را از بین خواهد بُرد یا اینکه آن را به یکی از دستفروشان می دهد تا از آن برای پیچیدن تخمه آفتابگردان استفاده کند. استاد زکی وسایلش را جمع کرد، با کارمند جوان خداحافظی نمود و اداره گمرک بصره را برای همیشه ترک کرد. در فاصله ی بین اداره تا خانه به این فکر می کرد که آیا هدیه کردن رمان به کارمند جدید اشتباه بوده است یا نه. ولی، در همان لحظه، احساس کرد از زیر بار سنگینی که چهار دهه ی گذشته بر شانه های او سنگینی می کرد، خلاص شده است. با خودش گفت: <ul> <li>اوکی. هیچ چیزی توی اون مجلدات قدیمی نیست که آدم بخواد عمرشُ صرف شناخت اون کنه</li> </ul> در مسیر به خیابان کتابفروشی ها رسید و به این فکر کرد که از یک کتابفروش بپرسد که آیا آن رمان واقعاً وجود دارد. می خواست مطمئن شود که واقعاً چنین رمانی وجود دارد، البته علاقه ای به داشتن آن نداشت. <h4>شاید تنها یک توهم بوده که تا آخرین روز کاری اش، همراهش بوده است.</h4> البته بیخیال موضوع شد و قدم زنان از خیابان کتابفروشان گذشت و اصلاً به پشت سرش نگاه نکرد. انگار می ترسید که ببیند شخصیت های رمان او را دنبال می کنند. همان شخصیت هایی که حتی اسم یکی از آنها را به خاطر نمی آورد، یا نمی داند که چه کرده و آخر و عاقبتش چه شده است. استاد زکی دریافت که مانند همه ی سالمندان، پس از بازنشستگی، تمام فکر و ذکرش در دو کار خانگی خلاصه می شود: <h4> بغل کردن نوه اش و بردن آشغال ها.</h4> هر روز صبح زود بر می خواست و کیسه ی پُر شده ی آشغال ها را بر می داشت تا آن را در سطل زباله ای که از خانه اش فاصله زیادی نداشت، بیندازد. پس از آن باز می گشت، دوش می گرفت، صبحانه اش را می خورد و منتظر فرا رسیدن زمان بیدار شدن نوه اش می ماند تا با او بازی کند و مرغ ها و گربه ها را نشانش دهد یا اینکه او را به پارکی که در همان نزدیکی بود، بِبَرد. در یکی از آن ساعتهای صبح زود، پس از اینکه کیسه آشغال را دور انداخت، در مسیر بازگشت به خانه بود که به مزایای گشتن محتویات آن کیسه فکر کرد. شاید چیز با ارزشی، قاشقی یا چنگالی، را می یافت که اشتباهاً در زباله ها انداخته شده یا گوشواره نوه کوچکش را پیدا می کرد و باز می گرداند. <h4> احساس کرد این کار مانند کار سگی است که سراغ مدفوع خود می رود.</h4> بالاخره تسلیم وسوسه ی آشغال ها شد، بازگشت و به سمت زباله ها رفت. آنجا، با دیدن گروهی از بازنشستگان که کیسه های زباله خود را از درون آشغال ها درآورده، محتوایات آن را روی زمین ریخته و دسته جمعی در میان زباله ها مشغول گشتن هستند و وسایل بی ارزش خود را که گویی برای سالمندِ بازنشسته حکم سالهای از دست رفته را دارد، بیرون می کِشَند، شوکه شد. <ul> <li>پس ...</li> </ul> انگار که سخن حکمت آمیزی شنیده باشد سرش را تکان داد و گفت: <ul> <li>این همون چیزیه که بِهِش میگن " در جستجوی زمان از دست رفته<a href="#_ftn1" name="_ftnref1">[1]</a> "</li> </ul> سپس خود را در میان سالمندان چپاند. * <strong>ترجمه داستان کوتاه "البحث عن الزمن المفقود" از کتاب "حدیقة الأرامل" اثر <a href="https://ar.wikipedia.org/wiki/%D8%B6%D9%8A%D8%A7%D8%A1_%D8%AC%D8%A8%D9%8A%D9%84%D9%8A">ضیاء جبیلی</a>. این نویسنده در سال 2018 جایزه داستان کوتاه، الملتقی، به ارزش 20.000 دلار را از آن خود کرد.</strong> <a href="#_ftnref1" name="_ftn1">[1]</a> <strong>" در جستجوی زمان از دست رفته" عنوان </strong><strong><a href="https://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86">رمانی</a></strong> <strong>نوشته</strong><strong> ی</strong> <strong><a href="https://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%85%D8%A7%D8%B1%D8%B3%D9%84_%D9%BE%D8%B1%D9%88%D8%B3%D8%AA">مارسل پروست</a></strong> <strong>نویسنده</strong><strong> ی</strong><strong> فرانسوی است. این رمان در ۷ جلد نوشته شده که هرکدام نامی مستقل دارند. این رمان، رکورد گینس طولانیترین رمان تاریخ را در اختیار دارد</strong><strong>.</strong>