از وقتی به دنیا اومدم چلاغ بودم، سرنوشت از لحظه اولی که وارد این دنیا شدم زندگی خاصی رو برام رقم زده بود که با زندگی مردم عادی فرق داشت. با اینکه 5 مرتبه عمل جراحی کردم ولی به خاطر نقصی که در پام داشتم میلنگیدم. زمان کودکی و نوجوانی با اینکه شدیداً لَنگ میزدم ولی احساس نقص و کمبود نمیکردم و اون زمان به نظرم مشکل خاصی نمی اومد. همکلاسیهام در مورد پام و راه رفتن غیرعادیم سوال می کردند و من خیلی ساده جوابی که از مادرم یادگرفته بودم رو به اونها می گفتم: <h4> خدا اینطور خواسته</h4> بزرگ شدم، طرز فکرم هم بزرگ شد و با دید دیگری به مسائل نگاه میکردم، از نگاههای پرسشگرانه اطرافیانم معذب بودم، بعضی نگاهها ترحمآمیز و بعضی طعنهآمیز و مسخره کننده بود ولی من تمام هوش و حواسم به درسم بود و موفق هم بودم. مادرم دائماً تشویقم میکرد و به من انگیزه میداد، میخواست دکتر بشم. فکر میکردم دکتر میشم و علاجی برای مشکل خودم پیدا میکنم. همه خواستهی من رفتن به دانشکده پزشکی بود. من از همه همکلاسیهایم برای رفتن به دانشکده پزشکی شایستهتر بودم، چون درسم از همه اونها بهتر بود. دبیرستان تمام شد، مشکلم خیلی برام اهمیت نداشت تا اینکه دانشکده پزشکی به دلیل شَل بودن قبولم نکرد. میتونید تصور کنید این خبر با من چه کرد؟! و چطور اون روز داغون شدم؟! سه نفر از دوستام که درس من از اونها بهتر بود قبول شدن و همین باعث شد از اونها عصبانی باشم. یه بار به یکی از اون سه نفر گفتم: این دانشکده مشکل داره و سیستمش معیوبه، نمیدونه چطور باید داوطلبین رو گزینش کنه. من از دیگران برای قبول شدن شایستهتر بودم. جواب داد: دکترِ لنگ !!! چه خندهدار بعد، از خنده ریسه رفت، به شدت میخندید و نمیدونست من چه حالی دشتم. به خاطر لَنگ بودن باید از چیزی که دوست دارم محروم بشم ؟؟ [audio mp3="http://merahmani.com/wp-content/uploads/2023/06/فرشته-لنگ،-قسمت-اول،-ترجمه-محمد-احسان-رحمانی.mp3"][/audio] (برای مطالعه ترجمه ی یک رمان دیگر از نویسنده ی سعودی <a href="https://ar.wikipedia.org/wiki/%D9%85%D9%86%D9%89_%D8%A7%D9%84%D9%85%D8%B1%D8%B4%D9%88%D8%AF">منی المرشود</a>، اینجا <a href="http://merahmani.com/you-are-mine-1/">کلیلک</a> کنید)