<p style="text-align: justify;">همیشه بعد از لحظات بزرگ عشق، زمانِ تلخِ حساب و کتاب از راه میرسه...</p> <p style="text-align: justify;">احلام همینکه پاشُ از در اون ساختمون بزرگ بیرون گذاشت و نسیم سرد عصرگاهی به صورتش خورد، ایستاد و به ریخته شدن اشک هاش نگاه کرد...</p> <p style="text-align: justify;">مگه چی شده ؟!</p> <p style="text-align: justify;">یاسین ازش خواستگاری کرده بود،</p> <p style="text-align: justify;">که البته این دلیل گریه کردنش نبود،</p> <p style="text-align: justify;">از هول چیزی که یاسین ازش خواسته بود داشت می لرزید.</p> <p style="text-align: justify;">این اولین باری بود که قبل از اینکه از مطب بزنه بیرون یاسین ازش خواسته بود خودشُ بشوره.</p> <p style="text-align: justify;">نتونست دلیلشُ ازش بپرسه...</p> <p style="text-align: justify;">سریع رفت داخل حمام بزرگِ مطب یاسین، وقتی درُ پشت سرش بست و چراغُ روشن کرد، شروع کرد به معاینه بدنش ببینه چیزی دستش میاد یا نه، که نیومد</p> <p style="text-align: justify;">شیر آبُ باز کرد و زل زد به اون و بدن لخت خودش تُو آینه.</p> <h4 style="text-align: justify;">هنوز اثر لبهای یاسین رو سینه هاش بود،</h4> <p style="text-align: justify;">هنوز بدنش به خاطر اون درد و مستی ای که نذاشته بود یاسین کامل تجربه ش کنه، کوفته بود.</p> <p style="text-align: justify;">ناخواسته اینکار کرده بود...</p> <p style="text-align: justify;">بی اختیار جیغ زده بود...</p> <p style="text-align: justify;">از دست خودش عصبانی بود، چون یاسینُ از اون حال خوشش درآورده بود،</p> <p style="text-align: justify;">البته الان، یعنی از وقتی که از هم جدا شدن و در آستانه ی برگشت به دنیای خودشه، علاوه بر اون احساس عصبانیت از دستِ خودش، احساس نگرانی و ناراحتی درباره خودش هم اومده سراغش...</p> <p style="text-align: justify;">ناخودآگاه دستشُ گذاشت رو صورتش، انگار که می خواست به احساس خفت و خواری ای که بهش دست داده بود سیلی بزنه...</p> <p style="text-align: justify;">وقتی از حموم اومد بیرون و لباسشُ پوشید، وایساد و یاسینُ نگاه کرد، خیلی دلش می خواست اون سوال بزرگُ ازش بپرسه ولی نتونست...</p> <p style="text-align: justify;">براتون سوال شده که چرا یاسینُ دوست داره؟!</p> <p style="text-align: justify;">دوستش داره چون اونُ می شنوه، حتی وقتایی که حرف نمی زنه.</p> <p style="text-align: justify;">یاسین با مهربونی بغلش کرد و گفت که ازدواج می کنن.</p> <p style="text-align: justify;">فقط یه هفته فرصت می خواد که پدر و مادرشُ در جریان موضوع بذاره.</p> <p style="text-align: justify;">به احلام گفت که باهاش ازدواج می کنه و برای زندگی می بردش لندن، تا دوره تخصصشُ بگذرونه و اونُ هم وارد دانشگاه کنه.</p> <p style="text-align: justify;">چیزای زیادی گفت که احلام خیلی جدیشون نگرفت.</p> <p style="text-align: justify;">تنها چیزی که فکرشُ درگیر کرده بود یه سوال بزرگ بود که جرأت نمی کرد اونُ از یاسین بپرسه.</p> <p style="text-align: justify;">وقتی روسریشُ سرش کرد،</p> <p style="text-align: justify;">وقتی خواست بره،</p> <p style="text-align: justify;">یاسین بغلش کرد و خودش جواب سوالشُ داد:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>احلام، تو باکره ای و تا موقع ازدواج هم همینطور می مونی، خدا شاهده چیزی که امروز اتفاق افتاد دیگه تکرار نمیشه تا وقتی که زنم بشی... خودمُ ازت محروم می کنم تا مقدمات ازدواجُ سریعتر انجام بدیم، متوجه منظورم میشی؟!</li> </ul> <p style="text-align: justify;">هنوز تُو راهروی عمارت بود و جوری اشک می ریخت که چشماش درست نمی دید.</p> <h4 style="text-align: justify;">باکره؟! واقعاً؟!</h4> <p style="text-align: justify;">باید راه می افتاد و می رفت خونه...</p> <p style="text-align: justify;">اونجا همه چیزایی که بینشون اتفاق افتاده رو مرور می کنه...</p> <p style="text-align: justify;">باید از جلوی پنجره جبر رد بشه...</p> <p style="text-align: justify;">اصلاً طاقت دیدن اونُ نداره...</p> <p style="text-align: justify;">گوشه های لباسشُ با دستاش جمع کرد رو سینه ش، انگار نگران بود که جبر آثار لبای یاسینُ روی اونا ببینه.</p> <p style="text-align: justify;">قبل اینکه از راهرو عمارت خارج بشه یه صدای خشنیُ شنید:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>چرا وقتی تُو مطبی تلفنُ جواب نمیدی؟! چرا درُ باز نمی کنی؟! بیشتر از یه ربع پشت در بودم</li> </ul> <p style="text-align: justify;">نزدیک بود از ترس و به خاطر اشکاش که جلوی دیدشُ گرفته بود، پیش اون مرد زمین بخوره، جوابی به ذهنش نرسید جز اینکه:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>چند ساعتی هست که از مطب رفتم... پیش یکی از همسایه ها بودم، دوستمه</li> </ul> <p style="text-align: justify;">عمر نگاه سردی بهش انداخت، لبخند مسخره آمیزی زد و بدون اینکه چیزی بگه رفت تُو عمارت.</p> <p style="text-align: justify;">دکتر تلفنشُ خاموش کرده و یادش رفته از عمر خواسته بود بره پیشش،</p> <p style="text-align: justify;">معشوقه ی کم سن و سال دکتر هم زده بیرون و توی پیاده رو خیابون حیرون ایستاده و گریه می کنه.</p> <p style="text-align: justify;">عمر الان می دونه یه چیزایی بین اون دو تا هست!!</p> <p style="text-align: justify;">الان که اون تُو جرم احلام شریک نیست، بی تردید از این فرصت برای افشای بی عفتی احلام و گرفتن پاداش استفاده می کنه،</p> <p style="text-align: justify;">بدون کوچکترین رحم و مروتی!!</p> <p style="text-align: justify;">(برای دنبال کردن ترجمه رمان أغنیة هادئة اثر <a href="https://ar.wikipedia.org/wiki/%D9%84%D9%8A%D9%84%D9%89_%D8%A7%D9%84%D8%B3%D9%84%D9%8A%D9%85%D8%A7%D9%86%D9%8A">لیلی سلیمانی</a> از فصل اول، <a href="http://merahmani.com/category/fiction/novel/%d8%aa%d8%b1%d8%a7%d9%86%d9%87-%d8%af%d9%84%da%af%d8%b4%d8%a7/">اینجا</a> کلیک کنید)</p>