<p style="text-align: justify;">هیچ وقت هیچکس مثل مادرت که اعضا و جوارحت داخل بدنش شکل گرفته، نمی شناستت ...</p> <p style="text-align: justify;">هنر تُو اینه که جلوش فیلم بازی کنی، هنر اونم اینه که همیشه دستت پیشش رو میشه !!</p> <p style="text-align: justify;">احلام یه تغییر اساسی کرده، چیزی که نه با سکوت و نه با فیلم بازی کردن هیچ جوره قادر به مخفی کردنش نیست ...</p> <p style="text-align: justify;">چیزی که نمی تونه اونُ پشت درِ قفل شده اتاقش جابذاره،</p> <p style="text-align: justify;">وقتی درُ باز می کنه و میاد بیرون فکر می کنه اون پشت در جا گذاشته و کسی متوجه ش نمی شه،</p> <p style="text-align: justify;">اما نه،</p> <h4 style="text-align: justify;">اینطور نیست ...</h4> <p style="text-align: justify;">دیروز، وقتی رفت سرِ کار مادرش از عواطف سوال کرد که تُو حالت احلام تغییرُ می بینه ؟</p> <p style="text-align: justify;">دوستش لبخند زد و بهش گفت که احلام تغیری نکرده و اینا فقط خیالات مادرانه س ...</p> <p style="text-align: justify;">ترس های قلب یه مادره که تا دختر کوچولوش ازدواج نکنه آروم نمیشه ...</p> <p style="text-align: justify;">وقتی رفیق صمیمی و دوست جون جونیش گفت که تغییری تُئو حالت دخترش نمی بینه قلبش بیشتر گرفت ...</p> <p style="text-align: justify;">اگه کسی جز مادر چیزی به این وضوح و بزرگی رو نبینه فقط یه معنی داره،</p> <p style="text-align: justify;">این یعنی اون چیز اصلاً چیز خوبی نیست ...</p> <p style="text-align: justify;">امروز صبح وقتی دخترش متل همیشه برای نماز بلند شد، احساس کرد که تُو سجده داره گریه می کنه ...</p> <p style="text-align: justify;">قلب مادر موجه گریه های بچه شُ میشه،</p> <p style="text-align: justify;">حتی اگه اونا رو قورت بده و با صد تا دستمال پاکشون کنه ...</p> <p style="text-align: justify;">وقتی مامانشُ توی رختخوابش گذاشت و رواندازشُ قشنگ درست کرد تا طبق عادتش بعد از نماز به همراه دخترش بخوابه، اونُ چسبوند به خودش و ازش خواهش کرد که بِهِش بگه که چِشه ...</p> <p style="text-align: justify;">احلام قسم خورد که هیچ اتفاقی براش نیفتاتده . .. هیچ اتفاقی</p> <p style="text-align: justify;">کلمه ی "هیچی" بعضی وقتا تنها معنیش اینه که اتفاق بزرگی در حال وقوعه...</p> <p style="text-align: justify;">مادر رو صندلیش نشسته و اونُ که داره آماه میشه تا بره مطب، نگاه می کنه ...</p> <p style="text-align: justify;">اون دکتره مرضِ دخترشه و جبر دوا است ...</p> <p style="text-align: justify;">توحیده نمی تونه جلوی اون "مرض" رو بگیره و احلام دست رد به سینه "دوا" می زنه ...</p> <h4 style="text-align: justify;">تا کی ؟!</h4> <p style="text-align: justify;">بیشتر از این منتظر نمی مونه ...</p> <p style="text-align: justify;">وقتی دختر بره، جبرُ صدا می کنه و از شک هاش بِهِش میگه و اَزَش می خواد که به دیدن دکتر بره ...</p> <p style="text-align: justify;">این ضروتاً به اون معنی نیست که داره دکترُ متهم به چیزی می کنه، ولی جبر باید ببیندش، توحیده به عقل و درایت جبر اعتماد داره ...</p> <p style="text-align: justify;">اگه برگشت و مطمئنش کرد که دکتر مشکلی نداره قلب توحیده آروم می گیره ...</p> <p style="text-align: justify;">حتماً هم آروم می گیره ...</p> <p style="text-align: justify;">ولی، یعنی این کارُ می کنه ؟!</p> <p style="text-align: justify;">یعنی به مردی که بزرگترین آرزوی خودش و اون مرد اینه که با دخترش ازدواج کنه میگه که به یه مردی مشکوکه که داره عروسشُ گول میزنه ؟!</p> <p style="text-align: justify;">یعنی تُو قلب اون مرد بذر شکُ می کاره ؟!</p> <p style="text-align: justify;">اون مرد هر چقدرم عاقل باشه،</p> <p style="text-align: justify;">هر چقدرم آقا باشه،</p> <p style="text-align: justify;">چطوری می تونه تُو وجودش شک و تردید نسبت به دخترشُ بکاره ؟</p> <p style="text-align: justify;">چطوری می تونه این کارُ بکنه اونم در حالی که ممکنه همه اینا فقط یه توهم باشه و نه چیزی بیشتر ؟!</p> <p style="text-align: justify;">یعنی دخترش به خاطر اون کارشُ ول نمی کنه ؟</p> <p style="text-align: justify;">حتی اگه این کارُ بکنه، حماقت و سوء استفاده مجدد از جبر نیست ؟!</p> <p style="text-align: justify;">سرشُ که خم شده بود رو سینه ش بلند کرد و به صورت دخترش که بهش می گفت میره سرِکار، نگاه کرد.</p> <p style="text-align: justify;">دستی که تسبیح بلندش بین انگشتاش بودُ بالا برد و گفت:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>آبرومونُ سرجاشه ؟!</li> </ul> <p style="text-align: justify;">دخترک با شنیدن صدای مادرش خُشکش زد.</p> <h4 style="text-align: justify;">احساس می کرد جونش داره از تنش در میاد.</h4> <p style="text-align: justify;">با یه لحن مهربون ادامه داد:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>ببخشید دخترم ... نمی تونم شک و تردیدهامُ خفه کنم ... ما جز آبرو چیزی نداریم ... آبرومون سرجاشه ؟!</li> </ul> <p style="text-align: justify;">احلام رفت سمت ویلچر مادرش، سرشُ گذاشت رو سینه ش و در حالی که تلاش می کرد نذاره اشکاش بریزه، گفت:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>چند روز ... فقط چند روز دیگه دردت تبدیل به یه خوشحالی بزرگ میشه. مامان فقط خواهش می کنم دعا کن. دعا ...</li> </ul> <p style="text-align: justify;">کلماتش نه تنها شکشُ برطرف نکرد که بدتر آتیش به جونش انداخت.</p> <p style="text-align: justify;">انگار یه کُپه ذغال ریخت روی مادرش.</p> <p style="text-align: justify;">وقتی رفت و درُ خونه رو پشت سرش بست، مادر زد زیر گریه، گریه ای تلخ ...</p> <p style="text-align: justify;">حال دخترش خوب نیست ...</p> <p style="text-align: justify;">چند روز منتظر می مونه ...</p> <p style="text-align: justify;">اگه چیزی ازَش نشنوه که طبق گفته خودش دردشُ تبدیل به شادی کنه ...</p> <p style="text-align: justify;">راه حلی جز جبر براش نمی مونه.</p> <p style="text-align: justify;">اون مَردِشه.</p> <p style="text-align: justify;">دیگه براش مهم نیست که جبر با احلام ازدواج کنه،</p> <p style="text-align: justify;">براش مهمه که خیالش از بابت کرامت و شرف دخترش راحت بشه.</p> <p style="text-align: justify;">توحیده جز اون دوتا<a href="#_ftn1" name="_ftnref1">[1]</a> هیچکی رو نداره و هیچ جوره نمیذاره که خودش یا دوستش<a href="#_ftn2" name="_ftnref2">[2]</a>، یکی از اون دوتا<a href="#_ftn3" name="_ftnref3">[3]</a> رو از دست بده!!</p> <p style="text-align: justify;">(برای دنبال کردن ترجمه رمان أغنیة هادئة اثر <a href="https://ar.wikipedia.org/wiki/%D9%84%D9%8A%D9%84%D9%89_%D8%A7%D9%84%D8%B3%D9%84%D9%8A%D9%85%D8%A7%D9%86%D9%8A">لیلی سلیمانی</a> از فصل اول، <a href="http://merahmani.com/category/fiction/novel/%d8%aa%d8%b1%d8%a7%d9%86%d9%87-%d8%af%d9%84%da%af%d8%b4%d8%a7/">اینجا</a> کلیک کنید)</p> <p style="text-align: justify;"><a href="#_ftnref1" name="_ftn1">[1]</a> احلام و جبر</p> <p style="text-align: justify;"><a href="#_ftnref2" name="_ftn2">[2]</a> عواطف</p> <p style="text-align: justify;"><a href="#_ftnref3" name="_ftn3">[3]</a> احلام و جبر</p>