<p style="text-align: justify;">تُوی مسیر محله "شکر و لیمو" تُو منطقه مصر قدیم، وقتی از تاکسی ای که بعد از سینما از خیابون معادی گرفته بودن پیاده شدن، جبر بِهِش گفت که می بردش پیش یکی از چرخ دستی هایی که ساندویچ مورد علاقه ش، یعنی ساندویچ جگر، می فروشه.</p> <p style="text-align: justify;">کنار جبر حرکت می کرد تا اینکه رسیدن به محوطه ساحلی نیل، جایی که چرخ دستی " عمو سعید " که می شناختنش و اونم اونا رو خوب می شناخت، اونجا بود. البته تُو محله های پایین همه همدیگه رو می شناسن. اونجا مثل محله های بالا شهر وقتی مردم همدیگه رو می بینن کله هاشونُ پایین نمیندازن و نگاهاشونُ از هم نمی دزدن.</p> <p style="text-align: justify;">تنهایی یکی از نشونه های کلاس و ثروته ...</p> <p style="text-align: justify;">احلام مثل همه ی وقتایی که میرن ساحل دستشُ داد به جبر. اونم دستشُ گرفت، جبر از همون وقتایی که احلام بچه بود این کارُ می کرد. دستشُ می گرفت و براش یه " يستني ليواني " یا " باميه " می خريد.</p> <p style="text-align: justify;">عمو سعید داد زد :</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>سلام ... خانوم دکتر فکر می کردم ساندویچ های عمو سعیدُ فراموش کردی</li> </ul> <p style="text-align: justify;">احلام با نگرانی نگاهش کرد، متوجه شد که منظوری نداره، خیالش راحت شد و چشماشُ پایین انداخت. از وقتی پرستار شده خیلیا بِهِش " خانوم دکتر " میگن.</p> <p style="text-align: justify;"> احلام با خجالت، زیر لب گفت که هیچ وقت فراموشش نمی کنه.</p> <p style="text-align: justify;">کنار ساحل نشست. احساس کرد که جبر هم کنارش نشست. جبر دستشُ دراز کرد و ساندویچ ها رو گرفت طرفش. همین که احلام سرشُ بلند کرد جبر با مهربونی گفت:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>چیزای مورد علاقه ی تو رو فراموش نمی کنم</li> </ul> <p style="text-align: justify;">با ناراحتی یه گاز از نون کرم رنگ ساندویچی که جبر تُوی دستش گذاشته بود، زد و آرزو کرد که به جبر می گفت:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li> <h4>قلبِ زنی که دوستش داری پیش من نیست</h4> </li> </ul> <p style="text-align: justify;">جبر بعد از چند لحظه سکوت گفت:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>دیگه بچه نیستی ... اما من دائم نگرانتم، حتی وقتایی که دوتایی بیرونیم ... باید بیشتر حواسم بِهِت باشه</li> </ul> <p style="text-align: justify;">احلام با ناراحتی برگشت سمتش و گفت:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>جبر ما هَمَش وبال گردنتیم ... من و مامانم ... همش زحمتیم ... خواهش می کنم نگران نباش ... دیگه خودم می تونم مسئولیت همه چیز ...</li> </ul> <p style="text-align: justify;">با ناراحتی پرید وسط حرفش که:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>منظورم این نبود ... منظورمُ بد برداشت نکن ... می خواستم بگم ...</li> </ul> <p style="text-align: justify;">دلش نمی خواد جبر چیزی بگه ... دلش نمی خواد راستشُ به جبر بگه و گریه شُ دربیاره ... به هیچ وجه دلش نمی خواد کنترلشُ از دست بده و بِهِش بگه که "تمام لحظاتی که تُوی سینما کنار جبر نشسته بود از خودش می پرسید که چرا نباید یاسین کنارش نشسته باشه" و با گفتن این حرف نابودش کنه ... دلش نمی خواد بِهِش بگه "با هر گازی که به این ساندویچی که جبر براش خریده و اون داره می خورتش ، می زنه آرزو می کنه که کاش اونُ با عشقش، یاسین ، می خورد".</p> <p style="text-align: justify;">نفس های یاسین تُو سینه احلام آشوب به پا می کرد و دونه های کوچیک اشک تُوی چشماش حلقه می زد. حدس می زد که جبر با ناراحتی داره میگه:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>احلام ... رو زمین هیچ زنی رو جز تو نمی خوام ... تُو دختر منی ، عشق منی ... آرزومه که این دختر بره دانشگاه ، ازدواج کنه و بچه دار بشه ... می خوام عشقم، زنم بشه</li> </ul> <p style="text-align: justify;">وقتی شنید که احلام آه کشید و اشکش جاری شد، دستشُ گذاشت تُو دستش که روی زانوش بود و گفت:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>هیچی نگو ... هر چقدر که لازمه فکر کن و اینُ بدون که می تونیم کلاً کلمه " معشوق " رو حذف کنیم و فقط دختری باشی که می خوام بره دانشگاه و ازدواج کنه و بچه دار بشه و من بشم دایی ... فهمیدی ؟!</li> </ul> <h4 style="text-align: justify;">گیج بود و هیچی نمی فهمید ...</h4> <p style="text-align: justify;">بند بند وجودش می لرزید ، آرزو می کرد که حقیقتُ بِهِش می گفت ... احتیاج به یه پدری داره که باهاش حرف بزنه ... لازم داره که براش قضیه عشقشُ تعریف کنه ... دوست داره که اون بیاد جلو و از این دیوونگی بزرگی که هر وقت با اون دکتر جوون تنها میشه دچار میشه حمایت کنه، دکتری که مال یه طبقه دیگه ست و اونُ بدجور صید خودش کرده.</p> <p style="text-align: justify;">با ناراحتی، در حالی که انگار می نالید گفت:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>جبر ...</li> </ul> <p style="text-align: justify;">جبر سریع حرفشُ قطع کرد ... نمی خواد از احلام " نه " بشنوه ... به دلش افتاده که احلام می خواد بگه " نه " ... فقط می خواد که عجله نکنه ... احلام فکر می کنه خودش و مادرش سَربارن ... جبر اَزَش می خواد که عجله نکنه تا بتونه بِهِش اثبات کنه که موضوع موضوعه عشق و رویاست ...</p> <p style="text-align: justify;">جبر سریع گفت :</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>یه کلمه هم نگو ... من همیشه اینجام ... فقط می خوام که یه دلیل دیگه به لیست بلند بالای دلائلی که ما رو کنار هم قرار میده اضافه کنم ... برای فکر کردن وقت داری ... اگه بخوای، این دلیلُ هم اضافه می کنیم و اگه نخوای هم پاکش می کنیم ... اینقدر دلایل برای بودن ما کنار هم وجود داره که اگه هزارتاشم کم بشه خِلَلی توش وارد نمیشه ... تو سَربار نیستی ... تو و مامانت جزئی از من هستین ... متوجهی ؟</li> </ul> <p style="text-align: justify;">(برای دنبال کردن ترجمه رمان أغنیة هادئة اثر <a href="https://ar.wikipedia.org/wiki/%D9%84%D9%8A%D9%84%D9%89_%D8%A7%D9%84%D8%B3%D9%84%D9%8A%D9%85%D8%A7%D9%86%D9%8A">لیلی سلیمانی</a> از فصل اول، <a href="http://merahmani.com/category/fiction/novel/%d8%aa%d8%b1%d8%a7%d9%86%d9%87-%d8%af%d9%84%da%af%d8%b4%d8%a7/">اینجا</a> کلیک کنید)</p>