<p style="text-align: justify;">مریم یک هفته ی تمام در انتظار عصر امروز بود.</p> <p style="text-align: justify;">درب خانه را باز کرد.</p> <p style="text-align: justify;">کیف لویز را روی مبلِ داخل صالون دید.</p> <p style="text-align: justify;">پیش از آنکه چشمش به اسباب بازی ها، موش سبز و کشتی های شناور روی آب، بیفتد، صدای کودکانه ای را شنید که آواز می خواند.</p> <p style="text-align: justify;">پاورچین جلو رفت، لویز را دید که روی زانوانش نشسته، به وان حمام تکیه داده و میلا عروسک مو قرمزش را در آب فرو می برد و آدام بشکن می زند و آواز می خواند.</p> <p style="text-align: justify;">لویز به آرامی مقداری کف برداشت و روی سر کودکان گذاشت. آن دو به خاطر کلاه هایی که به محض فوت کردن در آن پراکنده می شد، می خندیدند.</p> <p style="text-align: justify;">مریم هنگامی که در مترو به خانه باز می گشت دلش برای کودکانش پَر می کشید.</p> <p style="text-align: justify;">آنها را در طول هفته ندیده بود به همین خاطر مصمم بود امروز عصر به طور کامل در اختیار آنها باشد.</p> <p style="text-align: justify;">با آنها روی تختِ بزرگ دراز خواهد کشید،</p> <h4 style="text-align: justify;">آنها را قلقک داده و می بوسد،</h4> <p style="text-align: justify;">آنقدر آنها را در آغوش می فشارد که سرگیجه گرفته و سعی کنند از دستش فرار کنند.</p> <p style="text-align: justify;">در حالی که از پشت درب حمام آنها را دید می زد، نفس عمیقی کشید.</p> <p style="text-align: justify;">بی تاب لمس کردن پوستشان،</p> <p style="text-align: justify;">بوسه های آتشین بر دستان کوچکشان،</p> <p style="text-align: justify;">شنیدن صدای زیر آنها که "مامان" صدایش می کردند،</p> <p style="text-align: justify;">بود.</p> <p style="text-align: justify;">ناگهان موجی از عاطفه مادری او را در برگرفت. این موضوع هر چند وقت یکبار عقلش را از او می گیرد و باعث می شود که موضوعاتی عادی و پیش پا افتاده در نظرش استثنائی جلوه کرده و با ساده ترین چیزها از خود بی خود شود.</p> <p style="text-align: justify;">در خلال این هفته که دیر به خانه باز می گشت، آن دو خواب بودند.</p> <p style="text-align: justify;">گاهی پیش می آمد که پس از رفتن لویز روی تخت کوچک میلا، به او می چسبید، موهایش را که بوی شیرینی توت فرنگی می داد می بویید و می خوابید.</p> <p style="text-align: justify;">امروز عصر به آنها اجازه خواهد داد کارهایی که در حالت عادی از آن منع شده اند را انجام دهند.</p> <p style="text-align: justify;">ساندویچ کره بادام زمینی و شکلات را در رختخواب بخورند،</p> <p style="text-align: justify;">یک دلِ سیر کارتون ببینند و تا دیر وقت بیدار مانده و کنار او بخوابند.</p> <p style="text-align: justify;">شب لگد آنها را روی صورتش حس خواهد کرد و از ترس اینکه مبادا آدام از تخت پایین بیفتد، خوابش نخواهد برد.</p> <p style="text-align: justify;">***</p> <p style="text-align: justify;">بچه ها آب را رها کرده و لخت به سمت مادر دویدند تا خود را در آغوش او بیندازند.</p> <h4 style="text-align: justify;">لویز مشغول مرتب کردن حمام و شستشوی وان شد.</h4> <p style="text-align: justify;">مریم به او گفت:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>لازم نیست، خودتُ اذیت نکن. دیرت شده. می تونی بِری. حتماً روز سختی داشتی</li> </ul> <p style="text-align: justify;">لویز وانمود می کند که حرفهای او را نشنیده است و در حالی که زانو زده به برق انداختن کناره های وان و مرتب کردن اسباب بازهای پخش و پلا شده ی بچه ها ادامه می دهد.</p> <p style="text-align: justify;">لویز حوله ها را اتو کرده،</p> <p style="text-align: justify;">ماشین لباسشویی را خالی می کند و سپس تخت بچه ها را آماده می سازد.</p> <p style="text-align: justify;">اسفنج را مجدد در کابینت آشپزخانه می گذارد و کتری را درآورده و روی گاز قرار می دهد.</p> <p style="text-align: justify;">مریم جز اینکه عاجزانه به او نگاه کرده و با صدایی موقر، به امید اینکه او را قانع کند، بگوید:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>وِلِش کن. قول میدم که انجامش بِدَم</li> </ul> <p style="text-align: justify;">کاری از دستش ساخته نیست.</p> <p style="text-align: justify;">سعی می کند کتری را از دستش بگیرد، اما لویز آن را رها نمی کند. مریم را با مهربانی عقب زده و می گوید:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>استراحت کن. حتماً خسته ای. از فرصت استفاده کن و از بودن با بچه هات لذت ببر. تُو یه چشم بِهَم زدن غذاشونُ درست می کنم</li> </ul> <p style="text-align: justify;">به همین دلایل کار به جایی رسید که نبود لویز در خانه غیر ممکن بود.</p> <p style="text-align: justify;">مریم دیگر با او تماس نمی گرفت تا دیر آمدنش را به او اطلاع دهد. همانطور که دیگر میلا درباره زمان آمدن مادرش سوال نمی کرد. همین که لویز حضور داشت، برای او کافی بود.</p> <h4 style="text-align: justify;">لویز به تنهایی از پس مسئولیت های کُشنده ی این خانه بر می آید.</h4> <p style="text-align: justify;">مریم از این موضوع استقبال کرده و کم کم وظایف بیشتری را به پرستار محول می کرد. تا جایی که شبیه طناب هایی شده بود که روی سِن بخش های دکور را در تاریکی حرکت می دهند: صندلی ای را بلند می کند، ستونی مقوایی یا دیواری را هُل می دهد.</p> <p style="text-align: justify;">در پشت صحنه حاضر بود، با قدرت اما بدون اینکه دیده شود، اعمال نفوذ می کند.</p> <p style="text-align: justify;">او کسی بود که نخ های نامرئی ای را که تَردستی بودن آنها امکان پذیر نبود، در دست داشت.</p> <p style="text-align: justify;">او ویشنو، الهه ویشنو است. تغذیه کننده، غیور و پشتیبان است. او ماده گرگی است که از پستان هایش می نوشند. او چشمه جوشان سعادت خانوادگی آنها است.</p> <p style="text-align: justify;">به او می نگرند اما نمی بینندش. حضورش گرم و صمیمی است اما دیده نمی شود.</p> <h4 style="text-align: justify;">صبح زود بیدار می شد اما زود از خانه بیرون نمی رفت.</h4> <p style="text-align: justify;">آن روز صبح، هنگامی که عریان از حمام خارج شد، در مقابلش پرستار را دید که خیلی راحت به او نگاه می کرد.</p> <p style="text-align: justify;">مریم برای قانع کردن خود گفت:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>با بدن من چه کار داره ؟ اون این چیزا براش عادیه و از این جور چیزا خجالت نمی کشه</li> </ul> <p style="text-align: justify;">***</p> <p style="text-align: justify;">لویز آن زوج را برای بیرون رفتن تشویق می کرد و مانند ربات و پشت سر هم می گفت:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>باید از جوونیتون لذت ببرید</li> </ul> <p style="text-align: justify;">مریم که او را زنی عاقل و خوش نیت می دانست، به نصیحت هایش عمل می کرد.</p> <p style="text-align: justify;">آن روز عصر عازف آن دو را به آپارتمانی واقع در منطقه شش دعوت کرده بود.</p> <h4 style="text-align: justify;">پُل به تازگی با او آشنا شده بود.</h4> <p style="text-align: justify;">میهمانان در سالن کوچکی که سقف کوتاهی داشت، ازدحام کرده و به یکدیگر چسبیده بودند.</p> <p style="text-align: justify;">فضایی شاد بر این مکان که پس از مدت کوتاهی به سالن رقص تبدیل می شد، حاکم بود.</p> <p style="text-align: justify;">همسر بُور و بلند قد عازف که رژهای بنفش زده بود، به میهمانان حشیش و ودکا تعارف می کرد.</p> <p style="text-align: justify;">مریم با دیگران صحبت می کرد، با اینکه آنها را نمی شناخت از خنده نیشش تا بناگوش باز بود.</p> <p style="text-align: justify;">یک ساعت بعد در آشپزخانه دور میز نشسته بود. ساعت 3 صبح میهمانان گرسنه شده بودند.</p> <p style="text-align: justify;">بانوی بُورِ زیبا برای آنها خاگینه قارچ و تخم مرغ درست کرد.</p> <p style="text-align: justify;">دور ماهیتابه حلقه زده و مشغول خوردن بودند و جز صدای قاشق و چنگال هایشان صدای دیگری به گوش نمی رسید.</p> <p style="text-align: justify;">ساعت 4 صبح وقتی مریم و پُل بازگشتند، لویز را دیدند که روی مبل چمباتمه زده، پاهاش را درون سینه اش جمع کرده و دستانش را دور آنها حلقه کرده و خوابش بُرده است.</p> <p style="text-align: justify;">پُل به آرامی لحافی روی او کشید و گفت:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>درست نیست بیدارش کنیم. ظاهراً خوابِ خوابه</li> </ul> <h4 style="text-align: justify;">از آن زمان به بعد لویز هفته ای یک یا دو مرتبه همانجا می خوابید.</h4> <p style="text-align: justify;">بدون اینکه با صراحت در این خصوص صحبت کنند، یواش یواش جای خواب خود را داخل آپارتمان درست کرد.</p> <p style="text-align: justify;">***</p> <p style="text-align: justify;">کم کم ساعات کاری مریم بیشتر و بیشتر می شد که باعث ناراحتی پُل گردیده بود.</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>نمی خوام یه روزی فکر کنه که ازش سوء استفاده کردیم</li> </ul> <p style="text-align: justify;">مریم علی رغم اینکه به قدرت و صبر لویز ایمان داشت اما خود را به خاطر کوتاهی ها سرزش می کرد. مریم به پُل قول داد که مجدد زمام امور را در دست خواهد گرفت.</p> <p style="text-align: justify;">با لویز صحبت خواهد کرد و کارها را راست و ریست خواهد نمود.</p> <p style="text-align: justify;">به همان میزان که از این موضوع ناراحت بود و به مکرر از پرستار عذرخواهی می کرد اما در اعماق وجودش از اینکه لویز به کارهایی می پرداخت که هیچ گاه از او نخواسته بود، خوشحال بود.</p> <p style="text-align: justify;">هنگامی که دیر باز می گشت به لویز می گفت:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>ببخشید اگه از خوبی تو سوء استفاده می کنم</li> </ul> <p style="text-align: justify;">لویز دائماً جواب می داد:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>من برای همین اینجام. خودتُ ناراحت نکن</li> </ul> <h4 style="text-align: justify;">بسیاری از اوقات مریم به او هدیه می داد.</h4> <p style="text-align: justify;">برای مثال گوشواره هایی که از مغازه معمولی کنار ورودی مترو خریده بود یا کیک پرتغالی، این تنها کیکی بود که لویز آن را می شناخت.</p> <p style="text-align: justify;">همیشه لباس هایی که دیگر نمی پوشید را به او می داد. هر چند که خودش از این کار معذب بود و احساس می کرد مقداری توهین آمیز است.</p> <p style="text-align: justify;">به همین دلیل تمام تلاش خود را می کرد که خدشه ای به احساسات پرستارش وارد نکند یا اسباب حسادت و یا ناراحتی او را فراهم نکند. تا حدی که اگر لباس جدیدی برای خود یا فرزندانش می خرید آن را در کیسه ی پارچه ای قدیمی می گذاشت و تا زمان رفتن پرستار آن را در نمی آورد.</p> <p style="text-align: justify;">پُل بارها این کار او را تحسین کرده بود.</p> <p style="text-align: justify;">(برای دنبال کردن ترجمه رمان أغنیة هادئة اثر <a href="https://ar.wikipedia.org/wiki/%D9%84%D9%8A%D9%84%D9%89_%D8%A7%D9%84%D8%B3%D9%84%D9%8A%D9%85%D8%A7%D9%86%D9%8A">لیلی سلیمانی</a> از فصل اول، <a href="http://merahmani.com/category/fiction/novel/%d8%aa%d8%b1%d8%a7%d9%86%d9%87-%d8%af%d9%84%da%af%d8%b4%d8%a7/">اینجا</a> کلیک کنید)</p>