اصلاً باورش نمیشه که همچین اتفاقاتی تُو محله ای قدیمی و بومی مثل اینجا اتفاق بیفته. البته خیلی از کسایی که می اومدن پیشش از اهالی محله های اون اطراف نبودن. خیلی از کسایی که می اومدن مطبش از محله معادی و با کلاس می اومدن. آخه مطبش تُو منطقه قدیمی مصر بود و اونا فکرشم نمی کردن که یاسین به پول اونا احتیاجی نداره، گمون می کردن به خاطر پول هر کاری که اونا بخوان انجام میده. چیزی که باعث میشد زنای اون منطقه نیان پیشش وجود احلام بود. خیلیاشون وقتی می فهمیدن یاسین بدون حضور احلام معاینه شون نمی کنه، قبول نمی کردن معاینه بشن. باباش در مورد اهمیتِ بودنِ یه پرستارِ زن موقع معاینه زنانه بهش گفته بود. چرا که خیلی از زنا هستن که بعداً ادعا می کنن دکتر بهشون تجاوز کرده یا اینکه قصد اینکارُ داشته. یاسین تُو دفترش به مشکلاتشون گوش می کنه و بعد از احلام می خواد که اونا رو به اتاق معاینه راهنمایی و همراهی کنه. چقدرررر زنایی که از یاسین می خوان کورتاژشون ، چقدر دخترایی که می خوان با عمل جراحی بکارتشونُ برگردونه!! <h4>با یادآوری بعضی از چهره ها، داستانا و اشک هاشون آه از نهاد یاسین بلند میشه...</h4> هنوز که هنوزه زنا و مردای شرقی درگیر مسئله بکارت هستن. با وجود اینکه شرق بکارت روح و وجدانشُ از دست داده چرا اون داره به خاطر بکارت زنا، اونم وقتی خودشون با دست خودشون اون به باد میدن و بی خیالش میشن گریه می کنه؟! به خاطر این نیست که خودش درگیر این مسئله است و هنوز براش حل نشده؟! درسته، خودش هنوز درگیر این مسئله است وگرنه اینقدر براش مهم نبود که باکره گی احلام دست نخورده بمونه... البته بخاطر خود احلام اینکار می کنه. تا کی می خواد با قلب و جسم اون بازی کنه؟! اگه واقعاً قبول نمی کنه و نمی خواد از این جور کارا بکنه اونم بخاطر اینکه با ارزش های خودش و باباش در تضاده، چطور به خودش اجازه میده با این دختر جوون و نازنینی که سرنوشت تُو مسیرش قرار داده اینطور رفتار کنه... <h4>اصلاً چرا داره هم خودش از بودن با اون عذاب میکشه و هم اونُ عذاب میده؟!</h4> نصف یه زن و یه معاشقه نصف نیمه به درد اون نمی خوره... می تونه با زنا و دخترایی که از اون خوشگلترن یه معاشقه کامل داشته باشه، زنایی که تنشون بوی ادکلن و شهوت میده، بدون هیچ عذاب وجدان و ناراحتی... پس چرا احلام؟! چونان روح و احساساتش دست نخورده است... همیشه روح های دست نخورده قشنگ ترن!! اون تنها زنیه که سکوتش و اینکه در سکوت خودشُ تسلیمش می کنه، دیوونش می کنه... <h4>یاسین دوستش داره،</h4> آره این کارُ می کنه ولی بیشتر از اون، عشق احلام به خودشُ دوست داره... یاسین سعی کرده بود بهش کادو بده، سعی کرده بود یه پولی علاوه بر حقوقش که دو برابرش کرده بود بهش بده ولی اون هیچ جوره زیر بار نرفته بود... حتی کادوهای گرون قیمتی رو که براش خریده بود بدون اینکه باز کنه بهش برگردونده بود و گفته بود که نمی تونه بگیرتشون. اگه مادرش اونا رو تُو وسایلش می دید می کُشتش. وقتی یاسین خیلی بهش اصرار کرد که یه پولی بگیره و باهاش هر چی می خواد بخره، یا اینکه یه حساب تُو بانک باز کنه یا یه صندوق تُوی پست بگیره، از تَه دل زده بود زیر گریه و گفته بود که نمی تونه... یاسین به هیچ وجه کاری نمی کنه که احلام فکر کنه که یه معشوقه ی پولیه. احلام، حتی غیرمستقیم، درباره ازدواج چیزی به یاسین نگفته بود. بدجور یاسینُ سردرگم کرده بود تا اینکه بالاخره مطمئن شده بود که احلام عاشقشه، از اون عشقایی که تُو داستانای بچگانه یا افسانه های عاشقانه می خونیم. <h4>ولی یاسین غم داشت...</h4> اینکه تصمیم می گرفت دیگه بغلش نکنه، ناراحتش می کرد، اما اینکه تصمیمشُ زیر پا می ذاشت و اون با تمام توان، انگار که بعد از مدتها دوری داره می بینتش، بغلش می کرد بیشتر ناراحتش می کرد. اونم در حالی که چند ساعت بیشتر از آخرین دیدارشون نمی گذشت. نه چیزی از یاسین می خواد و نه به خواسته های اون دست رد می زنه با این حال ایمان یاسین بهش بیشتر و بیشتر میشه. یاسین خیلی تلاش می کرد که به خودش بقبولونه که کارایی که احلام با اون می کنه با هر مرد دیگه ای هم بود می کرد اما حتی شیطان وجودش در برابر سکوت و پاکی احلام کوتاه می اومد. وقتی خم میشه و می بوستشُ احلام سرشُ میذاره رو سینه ش و مثل همیشه زمزمه می کنه : - به خدا دوست دارم شیطان هم استغفار می کنه. <h4>اما آخرش که چی؟ تهش چی؟!</h4> مادر یاسین اون طرف داره برای ازدواجش برنامه ریزی می کنه در حالی که خودش غرق در عشق دختری ساده است که اگه بخواد تعداد کلماتی که توی یه سال گذشته باهاش صحبت کرده رو حساب کنه می بینه که با اون کلمات نمیشه 100 جمله هم ساخت !! متوجه شد که خیلی آروم فنجون قهوه رو گذاشت رو میزش. آروم صورت خوش سیماشُ آورد بالا و احلامُ نگاه کرد. احلام با مهربونی گفت: <ul> <li>مریضی نیست، می تونم برم ؟</li> </ul> این سوال می کُشتش. چرا احلام هر کاری که یاسین بخوادُ باید انجام بده در حالی که یاسین نمی تونی کاری که احلام اَزَش می خوادُ انجام بده... از پشت میزش بلند شد. یه جرعه از قهوه ش خورد. بازوی احلامُ گرفت و گفت: <ul> <li>باید یکم حرف بزنیم</li> </ul> احلام نمی دونه که جلوی یاسین چِش میشه ... نمی دونه چرا همه چیز براش نامفهوم و گُنگ میشه ... فراموش می کنه که مادری داره، فراموش می کنه که یه اصولی داره، اصلاً همه چیزُ فراموش می کنه <h4>چرا ؟</h4> چون یاسین پزشکه ؟ چون خوشگله ؟ یا اینکه چون پولداره ؟! مطمئنه که تمام اینا همون چیزیه که مانع رسیدن اون دوتا به همدیگه س. اگه یاسین یه جوون مثل بقیه جوونای محله ش بود دوباره حنجره ش توانایی تکلمُ به دست می آورد و عقلش مجدد سر جاش می اومد و بهش می گفت، "نه"، حداقل برای یه بار... لبخند ریزی زد، <h4>"نه" کلمه ایه که هیچ وقت به اون نمیگه...</h4> یاسین بعد از نوشیدن جرعه دوم قهوه ش، در حالی که دست احلام تُو دستش بود، سریع رفت سمت صندلی بزرگی که یه گوشه دنج، پشت میزش، گذاشته بود. روی اون صندلی گرون قیمتی که یه پاف جلوش داشت و پاشُ می ذاشت روش، کنار پنجره بزرگی که به ساحل نیل تُوی منطقه مصر قدیم مشرف بود. احلام یادش نمیره که وقتی یاسین بهش گفت اسم این صندلی Lazy Boy و دکمه ای داره که اگه فشارش بِده صندلی اطراف بدن فردی که نشسته حرکت می کنه تا تمام مفاصل بدن طرفُ با مهارت ماساژ بده، خنده ش گرفت. با اینکه آرزوشه رو این صندلی بشینه هیچ وقت جرأت نکرده وقتی تُو مطب تنهاست روی این صندلی بشینه. <h4>وقتی یاسین ولو میشه رو صندلی و بازوی احلامُ میگیره تا روی زانوهاش بشینه، تمام بدن احلام کرخت میشه...</h4> احلام هر بار روی زانوهای یاسین احساس می کنه که دوباره متولد شده ... بارها به یاسین گفته که اگه نتونه هیچ دلیلی برای علاقه ش به یاسین پیدا کنه همین دلیل که اون تنها زنیه که عشق بهش این فرصتُ داده که هزاران بار متولد بشه، برای عاشق شدنش بسه ... یاسین همون روز خندید و گفت که این کار عشق نیست، دلیلش صندلی Lazy Boy. یاسین به چهره گندم گون و کوچیک احلام نگاه می کرد... تمام اجزای چهره ش ظریفه .. چشمای کوچیک و کشیده ... بینی کوچک و ظریف ... لب های کوچک ... همه چیز کوچیکه جز قلب و سینه ش که یاسین سرشُ میذاره روش... یاسین صورتشُ نزدیک صورت احلام کرد و نفس های گرم احلامُ استشمام کرد و آروم گفت: <ul> <li>احلام نفس هاتُ با چی خوشبو می کنی ؟!</li> </ul> <h4>احلام لبخند زد ...</h4> باسین دلش می خواد که یه روزی بِهِش بگه، دلش می خواد بهش بگه که اون با همه ی زنای عالم فرق می کنه، همونطور که این صندلی با صندلیای دیگه فرق می کنه با اینکه مثل بقیه از آهن و چرم ساخته شده... شال احلامُ از روی موهای مشکی کوتاهش برداشت، چشماشُ بست، لب هاشُ باز کرد تا سینه شُ پُر کنه از نفس های احلام. احلامُ چسبوند به سینه ش و گفت: <ul> <li>بیشتر مطمئن شدم که تو با بقیه زنا فرق می کنی ...</li> </ul> همونطور که رو زانوهای یاسین نشسته بود مثل گربه خودشُ جمع کرد تُو سینه ش. <h4>مثل خرگوش بی گناهی که از دست یه عقاب درنده کز کرده تو لونه ش.</h4> نفس های لرزونش آروم شد و دستاشُ حلقه کرد دور بدن یاسین. جوری بغلش کرده بود که انگار یاسین پناهگاهش در مقابل همه چیزه و داره از اون به خودش شکایت می کنه. فقط اونه که شعله ورش می کنه، فقط اونه که با عشق آبیاری و خاموشش می کنه... آدم اگه سینه ای پیدا کنه که با این مهربونی بغلش کنه دیگه از دنیا چی می خواد ... آدم وقتی که همچین امنیت و آرامشی رو توی دنیا احساس کنه دیگه چه آرزویی می تونه داشته باشه ... <h4>هیچی بالاتر از این نیست، هیچیِ هیچی...</h4> تنها چیزی که احلام می کُشه اینه که عمر این امنیت و آرامش فقط یه لحظه است ... احلام اگه می تونست تمام عمرشُ تبدیل به همون یه لحظه می کرد و بعدش می مُرد. در این صورت احساس می کرد که هزار بار، هزار سال زندگی کرده... انگشتاش با مهربونی موهای احلامُ نوازش می کرد، انگار موهای احلام یه روز طولانی زندانی و در انتظار آزادی بودن و اون داشت بهشون فرصت هواخوری می داد. غیر ممکنه بتونه جلوی خودشُ بگیر و به احلام نَگِه که عاشقشه. تا الان یه کلمه هم به احلام ابراز علاقه نکرده ولی خودش می دونه که یاسین عاشقشه. همچنان درون یاسین غوغایی به پاست. همونطور که احلام هر وقت یاسین بوسش می کنه یه چیزی میگه که یاسین خوشحال بشه، اونم حتماً اینکارُ خواهد کرد. یاسین ابایی از گفتنش نداره ولی می خواد وقتی میگه پشتش یه تصمیم بزرگ باشه ... <h4>یه مرد وقتی از عشق میگه باید واقعی و از ته دلش باشه.</h4> همونطور که سر احلام که روی سینه ش بودُ بوسه می زد و انگشتاش هنوز تُوی موهای انبوهش شناور بود، شنید که احلام، جوری که انگار داره گریه می کنه، میگه: <ul> <li>کاش رو سینه ت می مُردم !!</li> </ul> اونُ از خودش دور کرد و گفت: <ul> <li>باید قبل از مُردن زندگی کنیم ... احلام باید باهام ازدواج کنی</li> </ul> بین بازوهای یاسین لزرید. یه جوری که احساس کرد داره از هوش میره. با حیرت زُل زده تُو چشای بازِ یاسین، انگار که می خواست یه بار دیگه اون جمله رو اَزَش بشنوه. هذیون گفته. هیچ وقت از این حرفا نزده بود. ولی خُب چطور ازش سوال کنه ... چشای احلام پُر شد از اشک. یاسین با مهربونی نگاهش می کرد، چشماش هِی از تعجب بزرگ تر میشد، هی پُر از اشک می شد و می ریخت رو صورتش. <h4>دیگه اون حرفُ تکرار نکرد.</h4> یاسین لباشُ برد سمت اشکاش، اونا رو مکید و گفت: <ul> <li>اشک اونایی که دوستشون داریم شور نیست. اشک اونایی که عاشقشونیم شهدِ</li> </ul> برای اولین بار غرورشُ جلوی یاسین شکست و بین نفس نفس زدناش گفت: <ul> <li>دوباره اونی رو که گفتی بگو، خواهش می کنم</li> </ul> یاسین لبای احلامُ بین لبهاش گرفت و غرقِ یه بوسه ی طولانی و زیبا شد. بعد برای یه لحظه ازش جدا شد و با مهربونی گفت: <ul> <li>گفتم باید ازدواج کنیم. بعد از این عشق باااااید ازدواج کرد. موافقی؟!</li> </ul> پس هذیون و رویا نبوده ... هیچی نگفت. وقتی قلبا حرف می زنن و اشکا فریاد، حروف ذلیل تر از اونین که ازشون استفاده کنیم. احلام مجدد به سمت لب های یاسین برگشت. یاسین مثل هر بار قول و قرارش با خودشُ زیر پا گذاشت ولی خدا و احلامُ شاهد گرفت که می خواد با احلام ازدواج کنه ... <h4>این بار انگشتاش با اطمینان رفت سمت پیراهن احلام.</h4> وقتی پیراهنشُ درآورد، بعد از اینکه احلام لخت بین بازوهاش بود، احساس کرد که بدن احلام یه عطر متفاوتی داره. بویی همسرانه و نسیمی پاک ... علی رغم خجالت شدید و نگرانیِ از بین رفتن پاکیش، بیشتر به یاسین چسبید... وقتی هر دو لخت شدن، بدنهاشون با هم یکی شد، احلام آرزو می کرد که ای کاش کاملاً در وجود یاسین ذوب بشه، در حالی که یاسین با دستش تمام گوشه و کنار وجود احلام می گشت، <h4>مجدد اشکای احلام سرازیر شد...</h4> هر بار که احلام آه می کشید، آه هایی که به واسطه بوسه های یاسین از نهادش بلند می شد، قسم می خورد که عاشقِ یاسینِ. توی اون لحظه های عاشقانه بیشتر گریه ش گرفت... روی سینه ی یاسین از خود بیخود شده بود ولی ترسِ بزرگی وجودشُ گرفت و اونُ به خودش آورد. مجدد به شونه های عریان یاسین چنگ زد و به خودش وعده ازدواجُ داد. این بار همه چیز متفاوته، همه چیز. عشقش ازش می خواد که زنش بشه. اونم نه صرفاً از روی عشق و نه از روی ضعف، بلکه بعنوان یه وظیفه خودشُ تقدیمش کرد. احلام محکم یاسینُ بغل کرد. انگار که بیشتر و بیشتر خودشُ تقدیمش می کرد... احساس می کرد که داره از یاسین به خاطر پیشنهاد ازدواج تشکر می کنه، شایدم می خواست بهش بگه که حتی اگه با اون ازدواج نکنه خودشُ تقدیمش می کنه. همین که نیت کرده، همین که نیتش صادقانه س، برای احلام کفایت می کنه. <h4>یاسین حیرت کرده بود،</h4> اینکه می دید احلام برای اولین بار اینطور و با این قدرت اونُ به سمت خودش می کشه متحیرش کرده بود. چنان گیچ شده بود که اگه اون جیغ کوچیکی که احلام از سر درد کشید نبود، چیزی نمونده بود قول قرارش با خودشُ فراموش کنه. در حالی که نفس نفس زنان عذرخواهی می کرد یکم از احلام فاصله گرفت. وقتی داشت عرق های ناشی از عشقُ که پیشونی احلامُ خیس کرده بود پاک می کرد، متوجه شد که احلام از خجالتِ جیغی که زده بود لباشُ گاز گرفت. بی اختیار جیغ زد. شدت درد بیشتر از تحمل اون بود. یاسین گفت: <ul> <li>نترس، به هیچ وجه اتفاقی نمی افته !</li> </ul> بعد حمله برد سمت گردن احلام و بوسه بارونش کرد. (برای دنبال کردن ترجمه رمان أغنیة هادئة اثر <a href="https://ar.wikipedia.org/wiki/%D9%84%D9%8A%D9%84%D9%89_%D8%A7%D9%84%D8%B3%D9%84%D9%8A%D9%85%D8%A7%D9%86%D9%8A">لیلی سلیمانی</a> از فصل اول، <a href="http://merahmani.com/category/fiction/novel/%d8%aa%d8%b1%d8%a7%d9%86%d9%87-%d8%af%d9%84%da%af%d8%b4%d8%a7/">اینجا</a> کلیک کنید)