<p style="text-align: justify;"><strong> </strong>رغد تا صبح روزِ بعد باهام حرف نزد، حتی نگاهَمَم نکرد.</p> <p style="text-align: justify;">ناراحت بود و از خنده های زیباش که فضای خونه رو پُر میکرد و به اون نشاط و زندگی میبخشید خبری نبود.</p> <p style="text-align: justify;">همه متوجه این قضیه شده بودن و پی برده بودند که دلیلش سفر من و عصبانیت دیروز بابا است.</p> <p style="text-align: justify;">مثل همیشه سامرُ به مدرسه رسوندم، بعدش هم دانه و رغد.</p> <p style="text-align: justify;">رغد از ماشین دور میشد و به سمت درِ مدرسه میرفت، سرش پایین بود و آروم قدم برمیداشت.</p> <p style="text-align: justify;">یِکَم نگاش کردم. یه نگاه غم انگیز و ناراحت بِهِم انداخت. طاقت دیدنشُ تُو این حال نداشتم برای همین حرکت کردم به سمت مکان امتحان ورودی دانشگاه.</p> <p style="text-align: justify;">تا محل امتحان تقریبا یه ساعت راه بود، هر چند وقت یکبار به ساعت نگاه میکردم که نکنه یه وقت به موقع نرسم.</p> <p style="text-align: justify;">میدونستم این فرصتیه که یه بار سراغ آدم میاد و تأخیر باعث از دست رفتنِ این فرصت میشه.</p> <p style="text-align: justify;">وقتی رسیدم نزدیک محل برگزاری آزمون، تلفن همراهم زنگ خورد. دوستم سیف بود. میخواست مطمئن بشه که به موقع میرسم. سیف صمیمیترین دوستمه. اون هم مثل من تو آزمون ورودی دانشگاه شرکت کرده.</p> <p style="text-align: justify;">یه دقیقه بعد مجدد تلفنم زنگ خورد.</p> <h4 style="text-align: justify;">شمارش ناشناس بود.</h4> <ul style="text-align: justify;"> <li>سلام، حتما شما ولید هستید</li> </ul> <p style="text-align: justify;">صدا آشنا نبود. پرسیدم:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>شما؟</li> <li>ای بدبخت کم حافظه، انگار مشتی که بهت زدم باعث شده مُخت عیب کنه</li> </ul> <p style="text-align: justify;">الان متوجه شدم که صدای کیه ... عمارِ</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>عمار ؟؟؟</li> <li>باریکلا، آفرین</li> </ul> <p style="text-align: justify;">ناراحت شدم. چطوری شماره تلفن منُ پیدا کرده؟ چی میخواد ازم؟</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>چی میخوای؟</li> <li>حواست به رانندگیت باشه، میترسم بلایی سرت بیاد</li> <li>بگو چی میخوای</li> </ul> <p style="text-align: justify;">یه خنده نفرت انگیز و کَریهی کرد و گفت:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>حتماً تو مسیر رفتن به امتحان هستی، اینطور نیست؟ اگه بخوای بیای فرودگاه حدود 2 ساعتی زمان میبره</li> </ul> <p style="text-align: justify;">کلافه شدم و گفتم:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>میشه بدونم چرا تماس گرفتی؟ یا بگو یا گوشی رو قطع میکنم</li> <li>آروم باش دوستم، فقط 2 ساعت بِهِت مهلت میدم تا بیای پیشمُ قبل از اینکه این کوچولو رو با هواپیما ببرم به ناکجاآباد، اَزَم معذرت خواهی کنی.</li> </ul> <p style="text-align: justify;">بعد یه صدای جیغ شنیدم که مو به تنم سیخ شد و دستامُ لرزوند. جوری که فرمون از دستم دَررَفت و ماشین از جاده خارج شد و اگه لطف خدا نبود با هرچی که جلوم بود تصادف میکردم.</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>ولید ... بیااا</li> </ul> <h4 style="text-align: justify;">صدای رغد بود.</h4> <p style="text-align: justify;">دیوونه شدم. کوچکترین کنترلی روی خودم نداشتم، حتی اندازه یه آدم خیلی خیلی ضعیف.</p> <p style="text-align: justify;">داد زدم:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>رغد! تویی؟؟ جوااااب بده</li> </ul> <p style="text-align: justify;">صدای جیغ و گریه رغد بود که به گوشم رسیده بود. کاملاً با اون صدا آشنا بودم. مطمئنم هنوز گوشام درست کار میکنه و اشتباه نمیکنم.</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>رغد کجایی؟ رغد جواب بده</li> </ul> <p style="text-align: justify;">عمار جواب داد:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>ما رو تو جاده فرودگاه پیدا میکنی، دیر نکن، هواپیمام 2 ساعت دیگه پرواز میکنه، البته شاید مشکلی نداشته باشی که خواهرت با من بیاد.</li> </ul> <p style="text-align: justify;">داد زدم.</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>بیشرف قسم میخورم اگه اذیتش کنی میکُشَمت ... ترسو حتماً میکُشَمت</li> </ul> <p style="text-align: justify;">خندید و گفت:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>عزیزم دیرنکن، عصبانیمم نکن ... یادت باشه ... جاده فرودگاه</li> </ul> <p style="text-align: justify;">بعدش تلفنُ قطع کرد.</p> <p style="text-align: justify;">دیوانه وار دور زدم و با تمام سرعت به سمت فرودگاه حرکت کردم.</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>هیچ چی رو نمیدیدم. خیابونا، ماشینا، تابلوها ... با سرعت عبور میکردم بدون اینکه چیزی ببینم.</li> </ul> <p style="text-align: justify;">تمام حواسم به طور کامل به رغد بود.</p> <p style="text-align: justify;">یادم میاد که یه ساعت قبل چطور نگام میکرد.</p> <p style="text-align: justify;">بعد اونُ تو دستای عمار تصور کردم.</p> <p style="text-align: justify;">فکرم از کار افتاده، نمیتونم فکرمُ متمرکز کنم و به چیزی فکر کنم. فقط میخوام به رغد برسم.</p> <h4 style="text-align: justify;">نمیدونم چقدر زمان گذشته.</h4> <p style="text-align: justify;">یه ماه؟</p> <p style="text-align: justify;">یه سال؟</p> <p style="text-align: justify;">یه قرن؟</p> <p style="text-align: justify;">به نظر خیلی طولانی میاد.</p> <p style="text-align: justify;">مثل یه قایق سردرگم تُو اقیانوس،</p> <p style="text-align: justify;">مثل یه شهاب تُو دل آسمون،</p> <p style="text-align: justify;">در حال حرکتم و نمیدونم به کجا میرم، چه وقت و چطور میرسم و با چه چیزی رو به رو میشم.</p> <p style="text-align: justify;">تلفنمُ برداشتم و با شماره عمار که رو گوشیم افتاده بود تماس گرفتم. گوشیُ جواب داد و یه راست گفت:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>بیست دقیقه گذشته، زود باش خواهرت داره از ترس میلرزه.</li> <li>حواست باشه اذیتش نکنی و إلا ...</li> <li>اگه دیرکنی همین کارُ میکنم</li> <li>ای ... بذار باهاش حرف بزنم</li> </ul> <p style="text-align: justify;">صدای ترسیده و گریان رغدُ شنیدم.</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>ولید منُ اینجا تنها نذار</li> <li>رغد ... عزیزم دارم میام ... کوچولوی من نترس دارم میام</li> <li>ولید من میترسم، خواهش میکنم زود بیا ... آه ... خواش میکنم</li> </ul> <h4 style="text-align: justify;">اصلاً مغزم کار نمیکنه.</h4> <p style="text-align: justify;">چرا ماشین لعنتی تندتر نمیره؟؟!!</p> <p style="text-align: justify;">چرا یه جِت برای همچین مواقعی نخریدم؟؟</p> <p style="text-align: justify;">عمار چرا توی جنگ نابود نشدی ؟؟</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>تف به تو ترسو، لعنت به تو ترسو ... وای به حالت</li> </ul> <p style="text-align: justify;">بعد از یک ساعت و نیم که مثل برق توی جاده ی منتهی به فرودگاه حرکت میکردم یه ماشین دیدم که کنار جاده پارک کرده و یه مرد کنارش وایساده.</p> <p style="text-align: justify;">وقتی نزدیک شدم متوجه شدم که خود عمارِ.</p> <p style="text-align: justify;">با سرعت دقیقاً پشت ماشینش نگهداشتم و مثل موشک از ماشین پریدم بیرون و دویدم طرفش. همون وقت در ماشینُ باز کرد و رغدُ از ماشین پیاده کرد.</p> <p style="text-align: justify;">رغد دوید طرفم، گرفتمش، بلندش کردم و دستمُ با قدرت حلقه کردم دورش.</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>رغد ... رغد کوچولو ... من اینجام ... من اینجام عزیزم</li> </ul> <p style="text-align: justify;">رغد میخواست حرف بزنه ولی اینقدر ترسیده بود که نمیتونست.</p> <p style="text-align: justify;">بین دستام میلرزید، انگار که یه زلزله 7 ریشتری اومده ... میخواست که اسممُ بگه ولی بیشتر از وَ ... وَ ... وَ ... نمیتونست بگه.</p> <p style="text-align: justify;">اشکام مثل آبشار میریخت. چسبونده بودمِش به خودم. اُونم محکم چسبیده بود بِهِم و با دستاش گرفته بودم. حس میکردم انگشتاش الان تنمُ سوراخ میکنه. پاهاشُ رو به بالا جمع کرده و از زمین فاصله داده بود. انگار میترسید که پاش به زمین بخوره. احساس امنیت نمیکنه.</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>عزیزم من پیشتم، نترس ... پِیشِتَم عزیزکم ... پِیشِتَم</li> </ul> <p style="text-align: justify;">سعی کردم که یکم سَرِشُ بیارم جلو و چشماشُ نگاه کنم تا احساس امنیت کُنه ولی شروع کرد به جیغ زدن و چسبیدن و چنگ زَدَن بِهِم. محکمُ محکمتر. انگار که میخواست وارد تَنَم بشه.</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>ولید، مثل اینکه یه امتحان مهمی داشتی. میخوای این فرصتُ از دست بِدی؟</li> </ul> <p style="text-align: justify;">عمار اینُ گفتُ بلندبلند شروع کرد به خندیدن.</p> <p style="text-align: justify;">اومدم که حالشو جا بیارم ولی همینکه یه قدم به سمتش برداشتم رغد مجدد شروع کرد به جیغ زدن.</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>ولید خیلی بد شُدا، شانستُ تُو کارخونه بابام امتحان کن.</li> </ul> <h4 style="text-align: justify;">یه خنده شیطانی کرد.</h4> <ul style="text-align: justify;"> <li>گفته بودم که کارت برات گرون تمون میشه</li> </ul> <p style="text-align: justify;">برگشت و خواست بره تو ماشینش.</p> <p style="text-align: justify;">یه قدم دیگه رفتم سَمتِش ولی رغد شروع کرد مثل دیوونه ها جیغ زدن.</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>نه ... نه ... نه ... نه ... نه</li> </ul> <p style="text-align: justify;">با غرور برگشت که سوار ماشین بشه، وایساد، مکث کرد، برگشت طَرَفم و گفت:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>فراموش کردم اینُ بِهِت پَس بِدَم.</li> </ul> <p style="text-align: justify;">از جیبش یه کمربند پارچه ای بلند درآورد و انداخت طرفم.</p> <p style="text-align: justify;">کمربند مثل یه مار تُو هوا پیچ و تاب میخورد و من نگاش میکردم. همون لحظه یه هواپیما از تُو آسمون از جلوی خورشید رد شد و صداش همه فضا رو پُر کرد. صدای هواپیما با صدای عمار که میگفت:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>برو به جهنم</li> </ul> <p style="text-align: justify;">قاطی شده بود.</p> <p style="text-align: justify;">کمربند آروم اومد و جلوی پام رو زمین افتاد.</p> <p style="text-align: justify;">به کمربند خیره شُدَم می خواستم ببینم همون کمربندیه که رغد دور کمرش میبنده و مالِ همین لباس مدرسَشه که الان تنشه؟</p> <p style="text-align: justify;">حیرون و شوکه آروم چشمامُ آوردم بالا و به صورت عمار نگاه کردم. گوشه سمت راست لب عمار که بالا رفت و پُوزخند زد همه چی دستم اومد ... داغونِ داغون شُدَم.</p> <p style="text-align: justify;">صورت رغدُ از کتفم دور کردم و مجبورش کردم که بِهِم نگاه کنه. نور خورشید و شوکی که بِهِم وارد شده بود نمی ذاشت چیزی رو ببینم.</p> <p style="text-align: justify;">هیچی الا نابودی، ویرانی، آتش، جهنم، شعله، فریاد، اشک های سوزان، آرزوهای بربادرفته و رویاهای نابود شده.</p> <h4 style="text-align: justify;">تاریکیِ مطلق.</h4> <p style="text-align: justify;">تُو این لحظه رغدُ با زُور از خودم جدا کردم و گذاشتمش زمین. اطرافمُ نگاه کرد. قلوه سنگای بزرگیُ کنارم دیدم.</p> <p style="text-align: justify;">یکیشونُ برداشتم و تو یه چشم بِهَم زدن و بدون هیچ فکری با تمام قدرت، جوری که هیچی نمیتونست جلو پرتاب شدنشُ بگیره پرتش کردم طرفِ عمار که داشت سوار ماشین میشد.</p> <p style="text-align: justify;">سنگ خورد به سَرِش ... داد زد ... چند ثانیه تِلوتِلو خورد ... افتاد زمین ... یه تکون خورد ... جُون کند و رفت به جهنم.</p> [audio mp3="http://merahmani.com/wp-content/uploads/2023/06/کمربند-،-قسمت-شانزدهم-رمان-تو-مالِ-منی،-ترجمه-محمد-احسان-رحمانی.mp3"][/audio] <p style="text-align: justify;">(برای مطالعه از قسمت اول رمان نویسنده ی سعودی <a href="https://ar.wikipedia.org/wiki/%D9%85%D9%86%D9%89_%D8%A7%D9%84%D9%85%D8%B1%D8%B4%D9%88%D8%AF">منی المرشود</a>، اینجا <a href="http://merahmani.com/you-are-mine-1/">کلیلک</a> کنید)</p>