جوانی هستم 30 ساله که دو سال است ازدواج کرده ام و همسرم معلم مدرسه علوم دینی است.
مسئله ای که کسی از آن با خبر نیست این است که من در این دو سال در آتش غیرت می سوزم.
همسرم زیبا و اهل ناز و کرشمه نیست، ظاهرش کاملا عادی است و حرکات و سکناتش سنگین و موقر است
و همه از او به خوبی یاد می کنند. دلیلی برای اینکه به وی شک کنم وجود ندارد، با این حال من به او شک دارم و بددلی قلبم را آش میزند.
مثلا هنگامی که سوار اتوبوس می شویم کنارش می ایستم
و با شک و دودلی به همه جوانان زل می زنم و اگر متوجه شوم که همسرم به اطراف نگاه می کند
عصبانی شده و سرم داغ می شود، سیگاری روشن می کنم و شروع می کنم به پک زدن
اما جرات نمی کنم همسرم را از این حالت مطلع کنم.
یا هنگامی که از اداره بر می گردم اگر ببینم در بالکن ایستاده عصبانی میشوم،
اگر ببینم در خانه لباسی که کمی باز است پوشیده دیوانه می شوم
ولی این جنون و عصبانیت را مخفی می کنم و این حالتم را از ترس اینکه من را متحجر و عقب مانده بداند از او مخفی می کنم.
یا اگر دوستان برادرش برای دیدن برادرش بیایند با اینکه آنها در اتاق ما نیستند و ما در اتاقی دیگر هستیم احساس ناراحتی می کنم.
اگر فکرش مشغول باشد و احساس کنم که حواسش به صحبت های من نیست عصبانی می شوم،
البته نمی گذارم که او متوجه شود و بدون خوردن شام می خوابم.
اگر برای شب نشینی به جایی برویم و جوانی در آنجا باشد تمام مدت مهمانی مانند مارگزیده ها
به خودم می پیچم و تا به خانه برنگردیم آرام نمی شوم.
اگر هنگامی که بیرون هستیم لبخند بزند اطرافم را نگاه می کنم که ببینم به چه مردی لبخند زده است.
اگر اخم کند هم فرقی ندارد و باز شک می کنم که دلیل اخم کردنش چیست و…..
الان حامله است، خیلی اوقات شک می کنم که آیا جنینی که او باردار است فرزند من است؟؟
شک می کنم که نکند با مردی غیر از من رابطه داشته و…..
زندگیم همراه با عذاب است.
چه کنم؟؟ من دوستش دارم و او را می پرستم.
***
(پاسخ دکتر مصطفی محمود)
تو او را دوست نداری، تو عاشق خودت هستی
تو او را تحقیر می کنی و با او مانند یکی از وسایل هایت رفتار می کنی.
می خواهی که مانند وسایلت هیچ اراده و آزدی نداشته باشد،
حق ندارد به چپ و راست نگاه بیندازد،
بخندد و یا اخم کند. تو به این هم بسنده نکرده و حتی می خواهی روح او را نیز تصاحب کنی.
دلیل این رفتار جنون آمیزت این است که خود را بی کفایتی و بی لیاقت می دانی.
احساس می کنی چیزی کم داری و شایستگی داشتن او و همراهش بودن را نداری.
به همین دلیل وسیله ای جز زور، تحکم، فشار، پناه بردن به ابزارهای قانونی و مانند اشیاء با او رفتار کردن برای داشتن او نمی شناسی.
اما حتی شجاعت ابراز احساست را هم نداری، برای همین دیوانه می شوی و در آتش خشم و غضب می سوزی و احساست را در درونت مخفی می کنی.
می دانی چرا هنگامی که همسرت در خیابان می خندد به اطراف نگاه می کنی و به دنبال مردی می گردی که همسرت به او لبخند می زند؟
چون تو اصلا توقع نداری که آن مرد خودِ تو باشی، تو خود را موجودی بی ارزش و رقت انگیز می دانی که لیاقت آن را ندارد که همسرش دوستش بدارد.
مشکل در درون خود توست. اگر بر این احساس خود کم بینی غلیه نکنی زندگی مشترکت نابود خواهد شد و همسرت به تو احترام نخواهد گذاشت چون تو به خود احترام نمی گذاری و نمی داند چگونه تو را دوست بدارد چون تو نمی دانی چگونه خود را دوست بداری.
از کتاب “اعترافات عشاق” دکتر مصطفی محمود. ص 216 الی 218