<p style="text-align: justify;">سالها با او زندگی کرده و روز به روز</p> <p style="text-align: justify;">بزرگ شدنش را دیده بودم.</p> <p style="text-align: justify;">هر روز به او "صبح بخیر" "عصر بخیر" گفته</p> <p style="text-align: justify;">و با لبخند گرمش از سخنانم استقبال کرده بود.</p> <p style="text-align: justify;">احساس می کردم منتظر است سر و کله من پیدا شود</p> <p style="text-align: justify;">و به همین خاطر دیدنش به من حس خوشبختی می داد.</p> <p style="text-align: justify;">متوجه شده ام حتی زمانی هایی که حالم به شدت خراب است</p> <p style="text-align: justify;">گل های شکفته و سرخ رنگ او اخم هایم را باز می کند.</p> <p style="text-align: justify;">طبق معمول در زمان تعطيلات تابستان غيبم زد.</p> <p style="text-align: justify;">هنگامى كه بازگشتم شوكه شدم. بوته ى پُر گلِ مقابل درب ورودى نمايشگاه ماشين غيبش زده و ريشه هايش زير سيمان دفن گردیده بود.</p> <p style="text-align: justify;">از آن روز، صبح و شب فاتحه ای نثار روحش مى كنم.</p> <p style="text-align: justify;">مى دانم هرگاه بر آن مى گذرم جسم پوسيده ى او دقيقاً مانند تمام دلْ اندرون من به حركت در مى آيد.</p> <h3>( از کتاب <a href="http://merahmani.com/wish/">عندما یومض البرق</a>، اثر <a href="https://www.kataranovels.com/novelist/%D8%A7%D9%84%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A9-%D8%B1%D9%85%D9%8A%D8%AC/">الزهرة رمیج</a>)</h3>