عینک کوچیکشُ از چشمش برداشت و یه نفس عمیق کشید. کارش تموم شده بود و باید می رفت پیش پسرش تا باهم برن یه ظرف نقره ای بگیرن و راننده رو بفرستن که بده با شکلات پُرش کنن و تا برگرده اونا هم لباساشونُ عوض کنن و بعد با ناهد برن برای مهمونی شامی که یکی از فامیلاشون که سفیره برگزار کرده. همسرش بِهِش گفت که می خواد پسرشُ با یکی از دخترای سفیر آشنا کنه ... اونم گفت که کارش بی فایده س و پسر یکی یه دونشون مثل باباش نیست و ... یاسین بعد از اون سالایی که تو انگلستان بود و داشت لیسانس و ارشد می گرفت، کاملاً تغییر کرده بود. عاصم توی هر نمازی که می خوند و هر سجده ای که می کرد خدا رو شکر می کرد که پسرش به مادرش نبرده. البته به خودشم نبرده اما مهم این بود که به ناهده نبرده بود و شبیه اون نبود. هیچکس مثل کس دیگه ای نیست و نباید هم باشه ... هر آدمی منحصر به فرده .. هم خدا اینطور خواسته و هم تصمیمات هر فرد اونُ به همین سمت سوق میده. <h4>پسرش نه مغروره و نه ساده لوح. تعادل داره و طبیعیه.</h4> برای خودش یه حد و حدود و خطوط قرمزی داره اما ابداً به کسی توهین نمی کنه. نه مثل مادرش بدبخت بیچاره ها رو مریضای واگیردار می دونه و نه مثل خودش اونا رو خوشه های گندمی می دونه که احتیاج به رسیدگی دارن. البته احتمالاً از مامان و باباش بهتره. همسرش بد هم نیستا و إلا این همه سال نمی تونست باهاش زندگی کنه. اگه بخواد تعداد سالهایی که واقعاً باهاش زندگی کرده رو محاسبه کنه، از انگشتای یه دست تجاوز نمی کنه. عاصم از وقتی که باهاش ازدواج کرده، از همون زمانی که صدای داد و بیداد و اعتراض همسرش نسبت به هر کاری که اون می کرد بلند شد، از اوایل سال دوم ازدواجشون که یاسین رو به دنیا آورد و شروع کرد برای هر دکتری که می دید، هر کسی که به دیدنش می اومد و هر رفیقی که باهاش وقت می گذروند قوانین دست و پا گیر وضع کردن، فهمید که جاش تو اون خونه نیست. بیشتر وقتشُ توی مزرعه های گندم می گذروند ... فقط فقراء بدبخت بیچاره نیستن. مریضا بیشتر از فقیرا بدبخت بیچارن چون می دونن با تمام پولاشون نمی تونن یکمی از دردی که به خاطر مریضی می کشنُ کم کنن. توی این سی سالی که ازدواج کردن جز زمانایی که سفر بودن تا حالا یه ناهار با همسرش نخورده. از صبح که از خونه میزنه بیرون، تا شب که بر می گرده تو رختخوابش، این برای خودش زندگی می کنه و اون یکی هم برای خودش. عادت داشت که بعد از تموم شدن مدرسه پسرشُ برداره بِرَن غذا بخورن، بازی کنن و با هم حرف بزنن، بعدشم راننده بَرِش گردونه خونه و اونم برگرده مطبش. <h4>سالها گذشت و عمر گذشت و دیگه آخرای خطه.</h4> البته به هیچ وجه زندگی بدی نبوده. عاصم توی مزرعه های گندمش هزار داستان عاشقانه و مهربانانه در مورد زنان و مردانی داره که توی لحظات دردناکشون هر جوره که تونسته، چه علمی و چه مالی، با پولایی که تونسته از چشم ناهد مخفی نگه داره، با اینکه همه ی حساب کتابای مالی با ناهده، کمکشون کرده. آرزویی نداره جز اینکه خیالش از بابت پسرش راحت باشه. خیالش راحت باشه که زنی گیرش میاد که بیشتر از انگشتای یه دست باهاش غذا می خوره. با تمام این حرفا ظرف نقره ای رو می خره و دست پسرشُ می گیره و میره داخل دامی که ایمان داره هیچ وقت پسرش توش نمی افته. از پشت میزش بلند میشه، چراغُ خاموش می کنه، ورقا و کتابا و عینکشُ مرتب می کنه و دعای هر روزه شُ می خونه: <ul> <li>خدایا ... تا آخرین لحظه عمرم منو از این مکان محروم نکن. بذار بعد از اینکه آخرین نسخه ی آخرین مریضی که وارد مطبم میشه رو می نویسم و هر چقدر که می تونم کمکش می کنم، بمیرم .. ای خدا ... برای یه لحظه هم منو به غیر از خودت واگذار نکن</li> </ul> (برای مطالعه قسمت های قبل رمان خاطراتِ مَگو اثر بانو <a href="https://www.instagram.com/noorabdulmajeed/">نور عبدالمجید</a> ، <a href="http://merahmani.com/category/fiction/novel/forbidden-memories/">اینجا</a> کلیک کنید)