<p style="text-align: justify;">چرا اصرار داره که هر جمعه خودش مُلُوخیه<a href="#_ftn1" name="_ftnref1">[1]</a> ها رو پاک کنه، اونم در حالی که روی ویلچره ؟!</p> <p style="text-align: justify;">چند بااااار دخترش ازش خواهش کرده که این کارُ به اون بسپاره.</p> <p style="text-align: justify;">عواطف هم چند بار ازش خواسته که این کارُ نکنه ولی توحیده سرسختانه مخالفت کرده.</p> <p style="text-align: justify;">همه چیز از اون روزی شروع شد که مادر جبر براش یه بشقاب مُلُوخیه بُرد و جبر با مهربونی لبخند زد و در حالی که به اون دوتا نگاه می کرد، گفت:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>مُلُوخیه ی امروز فرق داره</li> </ul> <p style="text-align: justify;"> وقتی مادرش با یه خنده ی عصبی بهش گفت که مُلُوخیه ی امروز دستپخت توحیده س، دست مادرشُ بوسید و برگشت با لبخند به مادر احلام گفت:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>وقتی تو مُلُوخیه رو درست می کنی هر ورقش یه طعم مخصوص به خودشُ داره</li> </ul> <p style="text-align: justify;">از اون روز به بعد تُو هر مناسبتی توحیده برای جبر مُلُوخیه درست می کنه.</p> <p style="text-align: justify;">حتی بعد از اینکه ویلچر نشین شد.</p> <p style="text-align: justify;">چطور اینکارُ نکنه ؟ اگه از دستپخت احلام هم خوشش می اومد اونم مثل مادرش هر جمعه اینکارُ می کرد.</p> <h4 style="text-align: justify;">جبر استحقاق همه چیزُ داره، همه چیز.</h4> <p style="text-align: justify;">احلام از روی ناراحتی نفس عمیقی کشید و مشغول پوست کندن سیرها شد تا وقتی مادرش اومد اونا رو روی ویلچرش بذاره که سس مخصوصُ درست کنه و توی غذا بریزه.</p> <p style="text-align: justify;">آره این جوون لایق همه چیز هست.</p> <p style="text-align: justify;">جز قلب تو احلام !!</p> <p style="text-align: justify;">چاقو رو گذاشت کنار، برگشت و هاون سنگیُ درآورد و حبه های سیرُ ریخت توش و کوبیدشون تا لِه بشن.</p> <p style="text-align: justify;">جبر حتی لیاقت اینو داره که قلب احلام مال اون باشه. لایق اینه که احلام قلبشُ ریز ریز کنه و بریزه زیر پاش.</p> <p style="text-align: justify;">چطور می تونه کاراشُ فراموش کنه، چطور می تونه فراموش کنه زمانی که درس می خوند وقتی به کیف یا کفش احتیاج داشت و خجالت می کشید از مامانش بخواد، جبر براش چکارا که نکرده ؟</p> <p style="text-align: justify;">چطور یادش بره که تا حالاچند باااار وقتی از دهنش در اومده بود که آرزوی خرید چیزی رو داره جبر براش خریده بودش و بعدها از مادر جبر شنیده بود که نمی دونه چرا جبر برای خرید بعضی چیزایی که احتیاج داره دست دست میکنه ؟</p> <p style="text-align: justify;">جبر لایق همه چیزه و احلام خوب می دونست که بزرگترین چیزی که می خواد " قلب اونه"</p> <p style="text-align: justify;">اگه میدونست چطوری قلبشُ پس بگیره،</p> <p style="text-align: justify;">اگه می تونست حتی برای چند لحظه هم که شده قلبشُ در بیاره و تُو دستاش بگیره، اونُ مینداخت تو این هاون و لِهش می کرد و می ریختش زیر پای جبر.</p> <h4 style="text-align: justify;">اما قلبش دیگه در اختیار خودش نیست.</h4> <p style="text-align: justify;">دیگه خودش و بدنش مالِ اون دکتر جوونه و از عشقش مثل پر کنده شده از یه پرنده که تو اوج آسمون داره پرواز می کنه ، از خود بی خوده و رو هواست.</p> <p style="text-align: justify;">قبل از اینکه دکترُ ببینه می دونست که جبر دوستش داره.</p> <p style="text-align: justify;">از وقتی که سیکل گرفت و مامان جبر و مامان خودش جوری باهاش رفتار می کردن که انگار اونا زن و شوهرن، می دونست که جبر دوستش داره.</p> <p style="text-align: justify;">مثل یه فاتح بزرگ لبخند می زد اما هیچ وقت به زبون نیاورده بود که موافقه.</p> <p style="text-align: justify;">جبر هم هیچ وقت یه کلمه در این خصوص بِهش نگفته بود.</p> <p style="text-align: justify;">قبل از اینکه دیپلم بگیره مادرش زمینگیر شد.</p> <p style="text-align: justify;">همه چیز بهم خورد.</p> <p style="text-align: justify;">حتی تُو چشمای جبر هم می شد نگرانیُ دید.</p> <p style="text-align: justify;">اون لحظه بود که احلام فهمید جبر به تنهایی نمی تونه از پس مخارج درمان مادرش، هزینه های تحصیل اون و هزینه های رویاش، یعنی ازدواج، بَربیاد.</p> <p style="text-align: justify;">چند روز بعد از اینکه دیپلم گرفت، احلامِ زیبا روسری رنگیشُ سرش کرده و زد بیرون.</p> <p style="text-align: justify;">مامانش که فکر می کرد داره میره برای ثبت نام دانشگاه سرزنشش می کرد.</p> <p style="text-align: justify;">اما اون دنبال کار بود.</p> <p style="text-align: justify;">وقتی آخر وقت برگشت خونه و اعلام کرد که دانشگاه نمیره و تا کار پیدا نکنه آروم نمی گیره، اشکُ تُو چشمای جبر و غم و غصه رو تُو چهره ی مادرش دید.</p> <p style="text-align: justify;">جبر نه می تونه، نه وظیفه ای داره که این کارا رو انجام بده.</p> <h4 style="text-align: justify;"> از کاری که کرده پشیمون نیست.</h4> <p style="text-align: justify;">مامانشم لایق اینه که به خاطر اون قلبشُ بندازه تُو این هاون و لِهش کنه و بریزتش به پاش.</p> <p style="text-align: justify;">اما، همونطور که روزگار پاهای مادرشُ گرفته، قلب اونم گرفته.</p> <p style="text-align: justify;">کاش می دونست که چه جوری به جبر بگه که دیگه لایقش نیست.</p> <p style="text-align: justify;">شایسته مردی مثل جبر نیست که عاشق دختری مثل اون بشه. دختری که قلب و بدنشُ در اختیار دستان مردی قرارداده که یه بارم بِهِش نگفته که بعداً با هم ازدواج می کنیم.</p> <p style="text-align: justify;">علی رغم همه نماز و قرآن خوندنا فقط به عشق لحظات کوتاهی که دکتر اونُ بین دستاش می گیره و توی گوشش میگه که دلش براش تنگ شده بود، زنده است.</p> <p style="text-align: justify;">احلام هر شب مردی رو که شایسته عشق حقیقیه، می بینه که کنار پنجره منتظره تا مطمئن بشه که اون از بین بازوهای مردی که شایستگی داشتن قلب و بدن اونُ نداره، برمی گرده.</p> <p style="text-align: justify;">ولی کی میگه که یاسین شایسته چیزی که احلام تقدمیش میکنه یا حتی بیشتر از اینا نیست ؟</p> <p style="text-align: justify;"></p> <p style="text-align: justify;"></p> <p style="text-align: justify;"><a href="#_ftnref1" name="_ftn1">[1]</a> ملوخیه که به آن ملوخیا هم گفته میشود یک گونه سبزی است که در خاورمیانه، جنوب آسیا و شمال آفریقا به عنوان یک مزهدهنده در آشپزی کاربرد دارد و بیشتر به عنوان خورش و سوپ خورده میشود. غذایی به نام «ملوخیه» نیز در سواحل دریای مدیترانه رایج است و مانند <a href="https://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%82%D8%B1%D9%85%D9%87%E2%80%8C%D8%B3%D8%A8%D8%B2%DB%8C">قورمهسبزی</a> در ایران دارای طرفداران پروپا قرصی است</p> <p style="text-align: justify;"></p> <p style="text-align: justify;">(برای مطالعه قسمت های قبل رمان خاطراتِ مَگو اثر بانو <a href="https://www.instagram.com/noorabdulmajeed/">نور عبدالمجید</a> ، <a href="http://merahmani.com/category/fiction/novel/forbidden-memories/">اینجا</a> کلیک کنید)</p>