<p style="text-align: justify;">یه لحظه هم غافل نمیشه و حواسش به همه جا هست.</p> <p style="text-align: justify;">حتی بعضی روزا وقتی میاد اینجا، همینُ بهونه می کنه و دیگه مطب پدرِ دکتر هم نمیره و اون دوتا رو می پاد.</p> <p style="text-align: justify;">اگه احلام بی گناه باشه که کمکش می کنه</p> <p style="text-align: justify;">اما</p> <p style="text-align: justify;">اگر خطایی اَزَش سر زده باشه میدتش دست اونی که سرشُ می بره و دستمزدشُ می گیره.</p> <p style="text-align: justify;">اما به هیچ وجه بهش ظلم نمی کنه.</p> <p style="text-align: justify;">اون لطیف تر از اونیه که بشه بهش بدی ظلم کرد.</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>عمو عمر این حقوقته. بفرما. چیز دیگه ای می خوای؟ ... راستی منم دیروز حقوقمُ گرفتم. می تونم یکم از اونُ بهت قرض بدما</li> </ul> <h4 style="text-align: justify;">با صدای مهربون احلام به خودش اومد.</h4> <p style="text-align: justify;">از رو صندلیش بلند شد، دستشُ دراز کرد و پاکت سفیدُ گرفت و گفت:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>ممنون. از دکتر عاصم و خانومش خیلی به من رسید، همون قدری که اگه کسی بخواد زرنگ بازی در بیاره و به مال یا پسرشون چشم داشته باشه بهش می رسن. تو چیزی نمی خوای ؟ باید برم</li> </ul> <p style="text-align: justify;">بدون اینکه چیزی بگه با یه لبخند کوچیک اَزَش تشکر کرد و پشت سرش راه افتاد و تا دَمِ در مطب بدرقه ش کرد و بهش گفت که کاری نیست جز اینکه منتظر بمونه مریضا بیان و دکتر برسه.</p> <p style="text-align: justify;">وقتی که درُ پشت سرش بست تکیه داد بهش و با ترس یه نفس عمیق کشید.</p> <p style="text-align: justify;">چند ماهی میشه که احساس می کنه عمر بهش با گوشه و کنایه تیکه می اندازه و اونم سعی می کنه خودش گول برنه و بگه که اینا همش فکر و خیاله.</p> <p style="text-align: justify;">کی این ترس و عذاب از بین میره ؟!</p> <p style="text-align: justify;">همه ی ترس ها، همه ی عذاب ها لحظه ای که یاسین درُ باز می کنه و میاد داخل و میگه:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>احلام، دلم برات تنگ شده بود</li> </ul> <p style="text-align: justify;">به خوشحالی و رضایت تبدیل میشه</p> <p style="text-align: justify;"></p> <p style="text-align: justify;">(برای مطالعه قسمت های قبل رمان خاطراتِ مَگو اثر بانو <a href="https://www.instagram.com/noorabdulmajeed/">نور عبدالمجید</a> ، <a href="http://merahmani.com/category/fiction/novel/forbidden-memories/">اینجا</a> کلیک کنید)</p>