<p style="text-align: justify;">به نظر توحیده هیچ چیزی تُو این دنیا، هیچ چیز، قشنگتر از لحظه ای نیست که جبر از نماز جمعه برمی گرده و میاد پیشش.</p> <p style="text-align: justify;">وای از اون لباس سفیدی که برای نماز می پوشه،</p> <p style="text-align: justify;">وای از اون صورت گندمگون و مهربونش که ازش بوی سجده به مشام میرسه.</p> <p style="text-align: justify;">وای از اون لبخندش، وقتی که میره سمتش و بغلش می کنه و بلند میگه:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>عشقم بوشُ<a href="#_ftn1" name="_ftnref1">[1]</a> تُو مسجد هم حس می کردم</li> </ul> <p style="text-align: justify;">جبر فقط یکی یه دونه عواطف نیست. پسر توحیده هم هست، مرد اونم هست. مرد دخترش هم هست ...</p> <p style="text-align: justify;">وقتی که جبر دستاشُ می بوسه، اونم خم میشه و پیشونی جبرُ می بوسه و تُو دلش براش دعا می کنه.</p> <p style="text-align: justify;">طبق معمول صدای مادر جبر میاد که:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>توحیده عشقتُ، ملوخیه سبز، برات خریده</li> </ul> <p style="text-align: justify;">جبر صاف میشه، برمی گرده و مادرشُ بغل میکنه و میگه:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>تو باعث شدی عاشق اون بشم. البته من عشقُ از رابطه شما دوتا یاد گرفتم</li> </ul> <p style="text-align: justify;">از بین شانه مادرش احلامُ دید که داشت از آشپزخونه میومد بیرون.</p> <p style="text-align: justify;">چشم تُو چشم شدن و هر دو لبخند زدن.</p> <p style="text-align: justify;">احلام وقتی لبخند میزنه قشنگ میشه.</p> <p style="text-align: justify;"> دوتا چشم خمار پُر رمز و راز داره که انگار دوتا تله ابریشمی هستن که اگه باز بشن روح و روان آدمُ صید می کنن.</p> <p style="text-align: justify;">عواطف حس کرد که دل جبر لرزید. برگشت و با شوخی گفت:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>احلام بالاخره بخوریم یا نه ؟!</li> </ul> <p style="text-align: justify;">احلام از اینکه به جبر موقعی که ملوخیه می خوره، نگاه کنه لذت می برد.</p> <p style="text-align: justify;">جبر هیچ وقت مثل اون یا ماماناشون ملوخیه رو با برنج نمیخورد.</p> <p style="text-align: justify;">اونُ با نون می خورد. یه روزی دلیلشُ اَزَش پرسید که جواب داد هر چیزی که با چیز دیگه قاطی بشه مزه شُ از دست میده.</p> <h4 style="text-align: justify;">همیشه حرفاشُ درست بود.</h4> <p style="text-align: justify;">اگه وجودش با نفس های یاسین قاطی نشده بود هویتش از دست نداده و مقابل اون وا نمی داد.</p> <p style="text-align: justify;">جبر با خوشحالی اعلام کرد که همه مهمون اون میرن سینما تا فیلمیُ که احلام از شخصیت اصلیش خوشش میاد ببینن.</p> <p style="text-align: justify;">بعد ادامه داد:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>احلام، حسین فهمی دیگه اون پسر کوچولویی که دوسش داشتی نیستااا</li> </ul> <p style="text-align: justify;">احلام از خجالت صورتش گُل انداخت و گفت:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>مگه اونایی که دوستشون داریم اگه بزرگ بشن یا اینکه پا به سن بزارن عشق ما نسبت بِهِشون تغییر می کنه !!</li> </ul> <p style="text-align: justify;">عشق اونا در وجودمون بیشتر میشه و روز به روز در وجودمون بیشتر ریشه میکنه.</p> <p style="text-align: justify;">جبر با لبخند گفت:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>حالا بریم ببینیم ؟!</li> </ul> <p style="text-align: justify;">وقتی احلام با سر موافقت خودشُ اعلام کرد، وقتی زمان رفتن مشخص کردن، عواطف با یه لبخند شیطنت آمیز به توحیده نگاه کرد و توحیده گفت:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>قرار امروزُ فراموش کرده بودیم</li> </ul> <p style="text-align: justify;">عواطف بعدِ یه لحظه مکث سرشُ بلند کرد و با لبخند گفت:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>کاری نکنید عذاب وجدان بگیریم، ما یه قرار مدار قدیمی با سیده زینب داریم، شما دوتایی برین</li> </ul> <h4 style="text-align: justify;">احلام مشکلی با این موضوع نداشت، اصلاً شایدم از خداش بود که دوتایی تنها برن.</h4> <p style="text-align: justify;">شاید راهی پیدا می کرد که بهش بگه دلش براش می سوزه،</p> <p style="text-align: justify;">دلش براش می سوزه چون منتظر قلبیه که دیگه مال اون نیست،</p> <p style="text-align: justify;">دلش براش می سوزه چون آرزوی بدنی رو داره که انگشتای یه مرد دیگه لمسش کرده ...</p> <p style="text-align: justify;">به نظرش جبر لایق دختریه که قلب و جسمشُ تقدیمش کنه، دختری که قلب و جسمش زیر چرخ های عشق و انگشتان هوس له نشده باشه ...</p> باید اینکارُ می کرد و اونُ از چنگال خودش نجات میداد !! <p style="text-align: justify;"><a href="#_ftnref1" name="_ftn1">[1]</a> منظور بوی ملوخیه است</p> (برای دنبال کردن ترجمه رمان أغنیة هادئة اثر <a href="https://ar.wikipedia.org/wiki/%D9%84%D9%8A%D9%84%D9%89_%D8%A7%D9%84%D8%B3%D9%84%D9%8A%D9%85%D8%A7%D9%86%D9%8A">لیلی سلیمانی</a> از فصل اول، <a href="http://merahmani.com/category/fiction/novel/%d8%aa%d8%b1%d8%a7%d9%86%d9%87-%d8%af%d9%84%da%af%d8%b4%d8%a7/">اینجا</a> کلیک کنید)