هیچی برای بچهها دوستداشتنیتر از بازی نیست. از اونجا که من بزرگ بودم و دانه هم رقیب به حساب میاومد، کسی جز سامر تو خانواده ما همبازی رغد نبود. خیلی وقتا تُو طول روز چند ساعت با هم بازی میکردند، همین یه فرصت برای کوچولو به حساب میاومد. زمانی که رغد تُو اتاق من بود هر وقت و به هر دلیلی که من تو اتاقم بودم اون هم میاومد و خیلی آروم با دفتر رنگآمیزی مشغول میشد. در حالی که درسامو مرور میکردم چند وقت یه بار بِهِش یه نگاه مینداختم و کِیف میکردم. ولی بعد از اینکه اتاقش جدا شد دیگه خیلی دور و بَر من نمیاومد. <h4>الان بیشتر وقتشُ با سامر میگذرونه و با اون بازی میکنه.</h4> یه روز که از مدرسه برگشتم وقتی وارد خونه شدم، رغد داشت تلویزیونِ نگاه میکرد. <ul> <li>رغد! برگشتم</li> </ul> دستامُ باز کردم، عادت داشت هر وقت از مدرسه برمیگشتم خودش رو بندازه تُو بغلم، انگار با این کار ابراز علاقه میکرد و نشون میداد دلش برام تنگ شده. فسقلی یه لبخند زد و پرید طرفم، تُو همون لحظه سامر وارد اتاق شد و گفت: <ul> <li>رغد دُرُستش کردم! بُدو بیا پیش ما.</li> </ul> یه دفعه در حالی که اصلا انتظار نداشتم برگشت طرف سامر و دوید به سمتش و با هم از اتاق خارج شدن. دستام هنوز تُو هوا باز و منتظر کوچولو بود. به اطرافم نگاه انداختم تا مطمئن بِشَم کسی این صحنه رو ندیده. یه اتفاق طبیعی بود ولی حرصم گرفته بود و یه حس بدی داشتم. <ul> <li>چه چیزی برای رغد جذابتر از من بود؟!</li> </ul> رفتم پِیش اون دوتا، دیدم دوتایی سوار دوچرخه سامر شدن. مثل اینکه دوچرخه خراب شده بوده و سامر چند لحظه قبل دُرُستش کرده. رغد خیلی خوشحال بود. ترک دوچرخه نشستم بود و سامر به سرعت رکاب میزد و دوچرخه رو میروند. رفتم تُو اتاق و خودم رو انداختم رو تختم و شروع کردم به فکر کردن. مدرسه، تکالیف مدرسه، دوستای جدید، دفترهای رنگآمیزی متنوع و بازی با سامر جدیدا خیلی سَرِ کوچولو رو گَرم کرده بود. افکار آشفته رو به سرعت از خودم دور کردم و مشغول کارهای دیگه شدم. امسال سال آخر دبیرستانِ، مادرم تا اونجا که میتونه رغد رو از من دور میکنه تا همه حواسم به درسم باشه. <h4>رغد ... رغد ... رغد</h4> چرا نمیتونم بِهِش فکرنکنم؟ اون یه بچه کلافهکنندست که فقط بازی کردن رو دوست داره. مراقبت از اون هم یه مسئولیت حساس و سنگین بود و الان دیگه راحت شدم. در حقیقت کل روز رو به رغد فکر میکردم. نمیتونستم روی درسم تمرکز کنم. نزدیکای غروب تصمیم گرفتم تُو خیابون یه قدمی بزنم شاید بتونم فکر رغد رو از کَلَم بیرون کنم. هوا لطیف بود، نسیم خوبی میوزید و داشتم از تفریح ساده و کوچیکم لذت میبردم. تو مسیر شخصی رو دیدم که خیلی ازَش بَدَم میاد. اون کسی نیست جز عمار. عمار تک پسره یکی از خانوادههای پولداره و همکلاسیمِ. یه بچه منفور و بیادب و بداخلاق که به خلافکاری و کثافتکاری معروفه. با این حال خرابم تنها چیزی که اصلاً دلم نمیخواست دیدنِ اون بود. <ul> <li>ولید؟ به جای درس خوندن تو خیابون پَرسه میزنی؟فردا تُو مدرسه آبِروتُ میبرم.</li> </ul> اینُ گفت و با صدای بلند و کریهی شروع کردن به خندیدن. پشتمُ بِهِش کردم و ازَش دور شدم. انگار نه انگار که دیدمش. <ul> <li>وایسا، چرا نمیای یکم حال کنیم؟ قول میدم به کوری چشم همه مثل من درسات رو هم قبول بشی.</li> </ul> برگشتم سَمتِ عمار و با عصبانیت گفتم: <ul> <li>وَلِم کن منحوس! در شأن من نیست که با یکی مثل تو همکلام بِشَم. فاسد منحرف</li> </ul> نمیدونم چرا همچین حرفی زدم. هیچ وقت با هیچکس اینطور حرف نمیزنم. <h4>حال و حوصه نداشتم.</h4> عمار عصبانی شد و یه مشت محکم پَرت کرد طرفم و دَرگیر شدیم. از اون روز به بعد دائم با هم درگیر بودیم. عمار عر فرصتی پیدا میکرد تحریکم میکرد. من هم گاهی بیمَحلِش میکردم، گاهی هم باهاش گَلآویز میشدم. کارمون بالا گرفت و بیخ پیدا کرد. بعداً خودتون متوجه میشید. تو مسیر برگشت به خونه به یکی از کتابفروشیا رفتم و از بین دفترهای رنگآمیزی یه مجموعه جدید برای رغد پیدا کردم و خریدم. باید اعتراف کنم نتونستم به رغد فکر نکنم. اولین باری بود که دَستمُ مُعلق رو هوا گذاشت و رفت یه سَمتِ دیگه. وقتی رسیدم خونه با سامر و دانه تُو حیاط بود. با دوتا گنجشکی که بابا چند روز قبل با یه قفس آورده بود مشغول بودن. صدای خندههاشون تُو کُلِ خونه پیچیده بود. چقدر این بچه وقتی میخنده شیرینه. چقدر مُوقعی که گریه میکنه کلافهکنندَس. به نظرم غیرِممکنه بتونم توجهش رو جلب کنم. با خواهر برادرم و گنجشکها داشت کِیف میکرد. کیسه کوچیکی که دفترهای رنگآمیزی تُوش بود دستم بود. رفتم سَمتِ دَر که بِرَم تُو خونه. صدای بلند رغد متوقفم کرد. بَرگشتم عقب، در حالی که دستاشُ باز کرده بود و با صدای بلند میخندید،دوید طَرَفم. دَستامُ باز کردم و بغلش کردم. با خوشحالی بلند شدم کردمُ و چند بار دور خودم چرخوندمش. <ul> <li>کوچولوی من برات یه چیزی که دوست داری خریدم.</li> </ul> یه نگاه به کیسه کرد و از دستم گرفتش و توش رو گشت. دوق کرد و دستشو محکم حلقه کرد دور گردنم. نزدیک بود خَفَم کنه. <ul> <li>باهام رنگ کن.</li> </ul> با خوشحالی و رغبت لبخند زدم. <ul> <li>هر چی تُو بخوای خانومی</li> </ul> فکر میکنم، یعنی مطمئنم، که بدجوری عاشق این دخترک شدم. جوری که اصلاً به ذهنم خطور نمیکرد و فکرشو نمیکردم. اگه خدای نکرده، زبونم لال، براش اتفاقی بیفته دیوونه میشم. [audio ogg="http://merahmani.com/wp-content/uploads/2021/02/قسمت-هشتم.ogg"][/audio] (برای مطالعه از قسمت اول رمان نویسنده ی سعودی <a href="https://ar.wikipedia.org/wiki/%D9%85%D9%86%D9%89_%D8%A7%D9%84%D9%85%D8%B1%D8%B4%D9%88%D8%AF">منی المرشود</a>، اینجا <a href="http://merahmani.com/you-are-mine-1/">کلیلک</a> کنید)