<p style="text-align: justify;">در حال حاضر سه تا چیز فکرمُ مشغول کرده و خیلی مضطربم میکنه.</p> <p style="text-align: justify;">درسا و امتحاناتم، رغد و اوضاع سیاسی ملتهب کشور که خبر از جنگی قریبالوقوع میده.</p> <p style="text-align: justify;">یادمه یه چهارشنبه مادرم حال ندار بود، ترجیح دادم پیشش بمونم و مدرسه نرفتم.</p> <p style="text-align: justify;">نگران نباشید الان حالش خوبه.</p> <p style="text-align: justify;">روی صندلی چوبی پشت میزم نشسته بودم و یه تعداد دفتر کتابِ باز روی میز پخش بود.</p> <p style="text-align: justify;">امروز ساعتها درس خوندم و از اون سه تا دلواپسی خبری نبود.</p> <p style="text-align: justify;">درسا که دستِ خودمه و میتونم از پِسش بربیام، تمام تلاشمم میکنم.</p> <p style="text-align: justify;">اوضاع سیاسی کشور هم که دست من نیست و تُو این زمینه کاری از دستم برنمیاد.</p> <p style="text-align: justify;">اما رغد کوچولو ...</p> <p style="text-align: justify;">پیشِ منِ ولی اونقدر فکرمو مشغول کرده که به بقیه کارام نمیرسم.</p> <p style="text-align: justify;">انگار فکر کردن جدی به بعضی چیزا باعث میشه تبدیل به واقعیت بِشَن.</p> <h4 style="text-align: justify;">امروز همین اتفاق برای من افتاد.</h4> <p style="text-align: justify;">دَرِ اتاقم زده شد و قبل از اینکه بپرسم کیه؟ و اجازه ورود بدم، خیلی سریع در باز شد.</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>ولید، ولید، ولید</li> </ul> <p style="text-align: justify;">رغد در حالی که صدام میکرد مثل پرنده از جلوی در پرید روبهروی میزم و در حالی که یکی از کتابای درسیشُ گرفته بود طَرفم، تند تند حرف میزد.</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>ولید معلمِمون یادمون داده چطور صندوق آرزوها درست کنیم. بُدو کمکم کن یه دونه صندوق آرزوهای بزرگ بسازم که همه آرزوهامو به سرعت برآورده کنه.</li> </ul> <p style="text-align: justify;">گیج شده بودم، چند لحظه قبل تُو فکر این دخترک بودم و اگه اشتباه نکنم اونم داشت با سامر بازی میکرد.</p> <p style="text-align: justify;">در حالی که از کاراش تعجب کرده بودم نگاهش کردم و لبخند زدم.</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>آروم کوچولوی من، آروم. کِی از مدرسه برگشتی؟</li> </ul> <p style="text-align: justify;">در حالی که دستش رو دراز کرد و دستمُ گرفت و میخواست بلندم کنه، با سرعت گفت:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>الان برگشتم. نگاه کن ولید، طرز ساختن صندوق آرزوها رُو تو این صفحه گفته. بُدو برام یه صندوق آرزوهای بزرگ درست کن.</li> </ul> <p style="text-align: justify;">کتابُ اَزش گرفتم و یه نگاه بِهِش انداختم.</p> <p style="text-align: justify;">تُو اون درس به بچهها یاد میداد چطور با ورق یه حجم استوانهای دُرُست کنند.</p> <p style="text-align: justify;">کوچولو با سرعت مثل موشک اومده بود پِیشمُ اَزَم میخواست یکی براش بِسازم.</p> <p style="text-align: justify;">یکم بهش نگاه کردم و لبخند زدم. از اونجا که خوب میشناسَمِش مطمئنم تا چیزی رو که میخواد انجام نده آروم نمیشه.</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>باشه خانوم کوچولوی من! برگههامُ میگردم و یه برگه محکم که بِدَردِ این کار بُخُوره پیدا میکنم.</li> </ul> <p style="text-align: justify;">نیم ساعت بعد یه اسطوانه خوشگل با کُلی زَلَمزِیمبُو که بهش چسبیده، جلومون بود. بالاش یه سوراخ داشت که میشد پول خرد و اسکناس توش ریخت، همینطور برگه آرزوها رو.</p> <p style="text-align: justify;">رغد از این دستآورد بزرگ خوشحال بود و داشت از خوشحالی بال در میآورد. اسطوانه روبرداشت و با سرعت رفت طرفِ دَر.</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>کُجا؟</li> </ul> <p style="text-align: justify;">اَزَش این سوال رو پُرسیدم. بدون اینکه وایسه یا برگرده طرفم گفت:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>میخوام به سامر نشونش بِدَم.</li> </ul> <h4 style="text-align: justify;">رفت.</h4> <p style="text-align: justify;">لحظههای لذتبخشی که چند دقیقه قبل با کوچولو داشتم و در حال ساختن اسباب بازی اسطوانهای شکل بودیم و بهش زَلَمزِیمبُو میچَسبوندیم و قهقه میزدیم، تموم شد.</p> <p style="text-align: justify;">چه چیزی باعث شده که فکر کنم اون کوچولو فقط مالِ منه؟!</p> <p style="text-align: justify;">منتظر موندم برگرده ولی برنگشت.</p> <p style="text-align: justify;">حتماً داره با سامر بازی میکنه و فراموشم کرده.</p> <p style="text-align: justify;">حتی یادش رفت ازم تشکر کنه یا اینکه درُ بِبَنده.</p> <p style="text-align: justify;">مهم نیست، باید این فکرای لعنتیُ از مغزم بیرون کنم. اگه به درسام برسم یا حتی خودمُ با مسائل سیاسی مشغول کنم فایدش بیشتره.</p> <p style="text-align: justify;">یه ساعت بعد رغد برگشت.</p> <p style="text-align: justify;">هنوز صندوق آرزوها تُو دستش بود و تُو دست دیگش یه مداد.</p> <p style="text-align: justify;">نزدیکم شد و گفت:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>ولید روی جعبه بنویس "صندوق آرزوها"</li> </ul> <p style="text-align: justify;">جعبه و مدادُ گرفتم و روش نوشتم. بدون هیچ حرف یا حتی لبخندی مداد و جعبه رو برگردوندم بِهِش.</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>تموم شد؟</li> </ul> <p style="text-align: justify;">مشغول نگاه کردن به کتابی شدم که روی میز جلوم باز بود و منتظر شُدَم که بره.</p> <p style="text-align: justify;">باید میفهمید که اَزَم تشکر نکرده.</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>ولید</li> </ul> <p style="text-align: justify;">آروم سَرَمُ آوردم بالا و نگاش کردم. لبخند میزد و یِکَم لُپاش سرخ شده بود.</p> <h4 style="text-align: justify;">حتماً متوجه شُده بود که ازَم تشکر نکرده.</h4> <ul style="text-align: justify;"> <li>دیگه چیه؟</li> <li>یه برگهی کوچیک بِهِم میدی؟</li> </ul> <p style="text-align: justify;">مثل اینکه که اصلاً به تشکر کردن، فکر هم نمیکنه.</p> <p style="text-align: justify;">دفترچه یادداشتِ کوچیکمُ که رو میز بود برداشتم و یه برگهی سفید اَزَش کَندَم و دادم به رغد.</p> <p style="text-align: justify;">گرفت و تند گفت:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>مرسی!</li> </ul> <p style="text-align: justify;">بعد هم رفت.</p> <p style="text-align: justify;">فکر کردم میره بیرون اتاق ولی رفت سمت تختم و روش نشست و صندوق آرزوها و برگه سفید رو گذاشت رو میزِ کنارِ تخت و شروع کرد به نوشتن.</p> <p style="text-align: justify;">خیلی تلاش کردم که به کتابی که همینطور الکی جلوم باز بود توجه کنم ولی فکرم پیشِ میزِ بغلی بود.</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>ولید</li> </ul> <p style="text-align: justify;">یه بار دیگه صدام کرد. نگاش کردم.</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>بله؟</li> <li>چهجُوری بنویسم "وقتی که"؟</li> </ul> <p style="text-align: justify;">اطرافمُ نگاه کردم و دنبال تختهی کوچیکی که با اون املای کلمات رو به رغد یاد میدادم گشتم. روی یکی از قفسههای کتابخونه بود. اومدم که بلندشم و تخته رو بیارم که رغد از جاش پرید و قبل از اینکه از جام تکون بخورم برام آوردش.</p> <p style="text-align: justify;">ازش گرفتمش و با ماژیک رو تخته نوشتم "وقتی که".</p> <p style="text-align: justify;">رغد یِکَم بِهِش نگاه کرد و بعد برگشت طرف میزی که روش مشغول نوشتن بود.</p> <p style="text-align: justify;">بعدِ چند ثانیه سَرِشُ بلند کرد و گفت:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>ولید</li> <li>بله کوچولوی من؟</li> <li>چهطور بنویسم "بزرگ شدم"؟</li> </ul> <p style="text-align: justify;">کلمهای رو که میخواست بزرگ رو تخته نوشتم و تخته رو بلند کردم که ببیندش.</p> <p style="text-align: justify;">چند لحظه بعد دوباره پرسید.</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>ولید</li> </ul> <p style="text-align: justify;">خندیدم، اَز طرزِ گفتن اسمم و اینکه هر چند لحظه یهبار صدام میکرد خندم گرفته بود.</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>بله بانوی من</li> <li>چطور بنویسم "در آینده"؟</li> </ul> <p style="text-align: justify;">کلمه رو نوشتم و نشونش دادم. کوچولوی من تازه شروع کرده به یاد گرفتن کلمات و چندتا کلمه بیشتر بلند نیست.</p> <p style="text-align: justify;">زُل زَدم بِهِش و با خوشحالی و محبت نگاش میکردم.</p> <h4 style="text-align: justify;">چقدر ساده و معصوم و پاکِ.</h4> <p style="text-align: justify;">چه دخترک نازیِه.</p> <p style="text-align: justify;">سرشُ بلند کرد و دید که دارم نگاش میکنم. یه دفعه پرسید</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>چطوری بنویسم " ازدواج میکنم"؟</li> </ul> <p style="text-align: justify;">یه دفعه از عالم خلسه دراومدم.</p> <p style="text-align: justify;">یه کلمه عجیب و غیر مرتبط به گوشم خورده بود.</p> <p style="text-align: justify;">با تعجب زُل زَدَم به رغد.</p> <p style="text-align: justify;">گفت "ازدواج کنم"؟!؟!</p> <p style="text-align: justify;">"ازدواج کنم" ؟!؟!</p> <p style="text-align: justify;">به نظرتون این حرفا براش خیلی خیلی زود نیست؟!</p> <p style="text-align: justify;">برای اینکه مظمئن بشم پرسیدم:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>چِی رغد؟</li> </ul> <p style="text-align: justify;">خیلی ساده گفت:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>"ازدواج کنم"، چطور بنویسم "ازدواج کنم"؟</li> </ul> <p style="text-align: justify;">جا خورده بودم.</p> <p style="text-align: justify;">منتظر بود که کلمه رو روی تختهی کوچیک براش بنویسم.</p> <p style="text-align: justify;">با دودلی ماژیکُ برداشتم و اون کلمهای که بزرگتر از سِنُ سالش بودُ نوشتم. بعد تخته رو گرفتم طرفش. شروع کرد حرفبهحرف کلمه رو نوشت.</p> <p style="text-align: justify;">نوشتنش تموم شد.تخته رو گذاشتم رومیزمُ منتظر موندم کلمه بعدی رو که میخواد براش بنویسم.</p> <p style="text-align: justify;">انتظار ...</p> <p style="text-align: justify;">انتظار ...</p> <p style="text-align: justify;">ولی دیگه حرفی نزد.</p> <p style="text-align: justify;">چیز دیگهای اَزَم نپرسید.</p> <p style="text-align: justify;">دیدم که ورقه رو تا کرد و از سوراخ صندوق آرزوها انداختش داخل صندوق.</p> <p style="text-align: justify;">"وقتی بزرگ بِشَم با ......... ازدواج میکنم". ؟؟؟؟؟</p> <h4 style="text-align: justify;">اسمی که بعد از کلمه "ازدواج میکنم" نوشته اسمیه که نوشتنشُ بلده.</h4> <p style="text-align: justify;">مثل اسمِ اعضای خانوادمون یا دوستاش.</p> <p style="text-align: justify;">مثلاً ولید، سامر و یا هر مرد دیگهای.</p> <p style="text-align: justify;">رغد کوچولو داری چه کار میکنی؟</p> <p style="text-align: justify;">بالاخره کارش تموم شد و در حالی که صندوق آرزوها دستش بود اومد طرفم.</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>ولید آرزوتُ بنویس</li> <li>چِی کوچولو جون؟</li> <li>آرزوتُ بنویس و بندازش تُو صندوق. وقتی بزرگ شُدیم صندوق رو باز میکنیم و آرزوهامون رو میخونیم تا ببینیم کدوم برآورده شده. این یه بازیه.</li> </ul> <p style="text-align: justify;">کارهای مسخرهی زیادی کردم ولی انداختن آرزوم تُو یه صندوق کاغذی که مالِ دخترکِ دوست داشتنیِ منه از اون کارااااست.</p> <p style="text-align: justify;">یه برگ از دفترچه یادداشت کندم و یکی از آرزوهامُ نوشتم.</p> <p style="text-align: justify;">وقتی داشتم آرزومُ مینوشتم رغد چشاشُ بسته بود تا مطمئنم کنه که آرزومُ نمیبینه.</p> <p style="text-align: justify;">به نظرتون چه آرزویی رو تو صندوق آرزوهای کوچولوی دوستداشتنیم انداختم؟</p> <p style="text-align: justify;">بههیچوجه بِهِتون نمیگَم.</p> <p style="text-align: justify;">بعد از اینکه کار انجام شد رغد اَزَم خواست که صندوق آرزوها رو تو یکی از قفسههای کتابخونم نگهدارم.میترسید وقتی که تُو اتاقش نیست دانه پیداش کنه یا خرابش کنه.</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>ولید هیچوقت صندوقُ باز نکن.</li> <li>بهت قول میدم.</li> </ul> <p style="text-align: justify;">خندید و دوید طرف در.</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>بِرَم به سامر خبر بِدَم کارم تموم شده.</li> </ul> <p style="text-align: justify;">بعد از اینکه رفت شدیداً وسوسه شدم ببینم رو برگهی آرزوش چی نوشته.</p> <p style="text-align: justify;">از شدَتِ فُضولی نزدیک بود قولم رو زیرپا بذارمُ صندوقُ باز کنم.</p> <p style="text-align: justify;">ولی به خودم نَهیب زدم، نباید اعتماد کوچولو به خودمُ خراب کنم.</p> <p style="text-align: justify;">"وقتی بزرگ بِشَم با ...... ازدواج میکنم".</p> <p style="text-align: justify;">رغد با کِی؟؟؟</p> <p style="text-align: justify;">با کِی ازدواج میکنی؟؟؟</p> <p style="text-align: justify;">با کِی؟؟؟</p> <p style="text-align: justify;"></p> [audio mp3="http://merahmani.com/wp-content/uploads/2021/04/صوت-فارسی،-فصل-نهم.mp3"][/audio] <p style="text-align: justify;">(برای مطالعه از قسمت اول رمان نویسنده ی سعودی <a href="https://ar.wikipedia.org/wiki/%D9%85%D9%86%D9%89_%D8%A7%D9%84%D9%85%D8%B1%D8%B4%D9%88%D8%AF">منی المرشود</a>، اینجا <a href="http://merahmani.com/you-are-mine-1/">کلیلک</a> کنید)</p>