کنار هم نشسته بودند. فقط چند وجب با یکدیگر فاصله داشتند. از زمانی که به آنجا رسیده اند یک کلمه هم صحبت نکرده اند. هر از چندگاهی یکی از آن دو سرش را تکان می داد یا کمی جا به جا می شد و پنهانی به نفر دیگر نگاه می کرد، انگار قصد داشت مطمئن شود که آن یکی هنوز کنارش نشسته است. با اینکه فعلاً خورشید طلوع نکرده اما نور صبحگاهی برای دیدن درخت خرنوب کنج باغِ وسیعی که برای در امان ماندن از باد سردی که از سمت غرب می وزید، کنار دیوار آن نشسته بودند، کفایت می کرد. صحبت نکردن آن دو به این دلیل نبود که علاقه ای به صحبت کردن نداشتند یا اینکه این مرتبه حرفی برای گفتن نداشتند. بالعکس موارد فراوانی برای پرداختن به آنها وجود داشت که مهمترینش اخبار انقلابی است که خبرش حتی تا آن روستای دورافتاده رسیده است. حرف نمی زنند چون خبری که دیروز به گوششان رسیده، بهت زده شان کرده و آن وقتِ صبح که داخل باغی خلوت به دور از اهالی روستا چمباتمه زده بودند، بدترین و خطرناک ترین چیزی به نظر می رسید که ممکن است به دوستی طولانی مدت آنها ضربه بزند. شنبده بودند که جمعی از مردان کافه، کافه ای که بسیاری از ساکنان روستا و روستاهای مجاور به آنجا تردد می کنند، گمان می کنند مصطفی، کسی که بشیر او را برای شب حجله به عنوان ساقدوش خود انتخاب کرده بود، آن کسی است که با مبروکه همسر بشیر، کاری را که هر دامادی با عروسش در آن شب می کند، کرده است. بله. <h4> می گویند:</h4> مصطفی که متوجه شد دوستش پس از تلاش فراوان از انجام کار عاجز است، با مبروکه همخواب شد. <h4>می گویند:</h4> بشیر ابتدا به شدت مخالفت کرد و معتقد بود که اگر خودش را بُکشد بهتر از آن است که عروسش را به دست مرد دیگری بسپارد. حتی اگر آن مرد مانند مصطفی برایش عزیز باشد. البته به مرور پیشنهاد را پذیرفت. نه به این دلیل که قانع شد، بلکه از هول آبروریزی و ننگی که مطمئناً در صورت نشان ندادن لباس مبروکه که حسابی با خون او آمیخته شده باشد به همگان، دامن خانواده ی عروس را که اطراف خانه جمع شده بودند، می گرفت. <h4>می گویند:</h4> زمانی که مصطفی نزدیک مبروکه شد، بشیر نقش زمین گردید و سرش را میان دستانش گرفته و مانند کودکان به گریه افتاد. حقیقت این است که آنچه باعث ناراحتی آن دو گردیده، این حرف بی معنی که صحت و سقمی ندارد و هیچ آدم عاقلی در دنیا آن را نمی پذیرد، نیست. دلیل دیگری در میان است. این حرف ها، آنها را به یاد چیزی انداخته بود که هر دو سعی کرده بودند برای همیشه فراموشش کنند. چیزی که آن را بزرگترین راز میان خود می دانستند. اینکه مصطفی شب حجله، چیزی از مبروکه دیده که نباید می دیده است. ترجمه صفحه اول <a href="http://merahmani.com/category/fiction/">رمان</a> بکارة اثر <a href="https://ar.wikipedia.org/wiki/%D8%A7%D9%84%D8%AD%D8%A8%D9%8A%D8%A8_%D8%A7%D9%84%D8%B3%D8%A7%D9%84%D9%85%D9%8A">حبیب السالمی</a>