<p style="text-align: justify;">همه چیز مثل سابق است.</p> <p style="text-align: justify;">امروز هم مانند روزهای گذشته از خواب بیدار شدی.</p> <p style="text-align: justify;">مثل همیشه کِسل هستی و چسبیده ای به روتختی و تکان نمیخوری.</p> <p style="text-align: justify;">دنبال همسرت میگردی. در کنارت نبود. هنوز نیامده بود. جایش سرد است.</p> <p style="text-align: justify;">یک شب دیگر را در جایی گذرانده که نمیدانی کجاست و تو طبق عادت از او سوالی نمی پرسی.</p> <p style="text-align: justify;">هر بار که از او سوال می کردی با اکراه و سردی جوابت را میداد. با خشم نگاهت می کرد.</p> <p style="text-align: justify;">انگار که به او تجاوز کرده و با خشونت آزادی او را غصب کرده ای.</p> <p style="text-align: justify;">کاری به کارش نداری. از او سوال نمی کنی و انگار او اینطور خوشحالتر است.</p> <p style="text-align: justify;">با تو صحبت نمی کند. هر وقت حضور دارد با دخترش بازی می کند.</p> <p style="text-align: justify;">وقتی هم که می رود توجهی به تو نمی کند. اغلب هنگامی که خوابی و بچه در مدرسه است از پیش تو می رود.</p> <p style="text-align: justify;">بعضی وقتها صبح می رود.</p> <p style="text-align: justify;">بعضی اوقات عصر میرود.</p> <p style="text-align: justify;">گاهی چند روز سرکار نمی رود و در خانه پیش تو باقی می ماند ولی در حقیقت پیش تو نیست.</p> <p style="text-align: justify;">یا با دخترش بازی می کند و یا با کنترل تلویزیون وَرمیرود و مدتی طولانی با آن مشغول است.</p> <p style="text-align: justify;">به صفحه تلویزیون نگاهی نمیاندازی که متوجه شوی به چه چیزی نگاه می کند و سرگرم چیست.</p> <p style="text-align: justify;">برایت اهمیتی ندارد.</p> <p style="text-align: justify;">هنگامی که موبایلش زنگ میخورد برای فهمیدن اینکه تماس گیرنده مرد است یا زن، تلاش نمی کنی.</p> <h4 style="text-align: justify;">این مرد مدتهاست به تو توجهی نمی کند.</h4> <p style="text-align: justify;">میخواهی به او بگویی:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>طلاقم بده</li> </ul> <p style="text-align: justify;">ولی در درون خودت حتی توان کافی برای ترک کردنش را نمی یابی.</p> <p style="text-align: justify;">خودت را با کارهای خانه مشغول کرده ای.</p> <p style="text-align: justify;">خانه را نظافت می کنی و در همه کارها به خدمتکار خانه کمک می کنی.</p> <p style="text-align: justify;">حتی گاهی از او میخواهی که کُل روز را استراحت کند.</p> <p style="text-align: justify;">برای اتاقش تلویزیون تهیه کرده ای.</p> <p style="text-align: justify;">سقف اتاقش را با گلهای مصنوعی تزئین کرده ای.</p> <p style="text-align: justify;">براش هالوژهای رنگی و آباجورهای چشمک زن با نورهای رنگی گوناگون، خریده ای.</p> <p style="text-align: justify;">از او می خواهی که راحت باشد.</p> <p style="text-align: justify;">اوایل خیلی از تو تشکر می کرد.</p> <p style="text-align: justify;">بعدها در حالی که گویا وظیفه ات را انجام میدهی بدون اینکه کلمه ای بر زبان بیاورد هدایای تو را می پذیرفت.</p> <p style="text-align: justify;">برای او یخچال اختصاصی خریدی و آن را از خوراکیهای خوشمزه پُر کردی.</p> <p style="text-align: justify;">به او گفته ای :</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>تو غریبی، غصه نخور، هر وقت خواستی برگردی پیش خانواده ت به من بگو، کمکت میکنم</li> </ul> <p style="text-align: justify;">ولی او اصلاً از خانواده اش حرفی نزده است.</p> <p style="text-align: justify;">خود را با اتو کردن لباسها مشغول کرده بودی.</p> <p style="text-align: justify;">سرگرمی مورد علاقه ات بود. با لباسها زندگی می کردی.</p> <p style="text-align: justify;">به آنها نرم کننده می زدی و با اتو تمام چین و چروکهای ریز و درشت آنها را برطرف می کردی.</p> <p style="text-align: justify;">به گلها رسیدگی می کردی. وسواس تمیزی داشتی.</p> <p style="text-align: justify;">رُفت و روب و مرتب کردن وسایل شغلت شده بود. معتقد بودی زندگی یعنی زیبایی و تمام چیزهای اطرافت باید زیبا باشد.</p> <p style="text-align: justify;">اوقاتی که همسرت نبود جوّ خانه آرام بود و با دخترت میخندیدی.</p> <p style="text-align: justify;">به او الفبا، اعداد و کلمات کوچک را یاد میدادی. او هم تکرار می کرد و میخندید. بعد، دائم بدخُلقی و گریه میکرد و "بابا" را میخواست.</p> <p style="text-align: justify;">به محض اینکه بابا برمی گشت دیگر تو را نمی شناخت. پدر تمام دختر را تصاحب می کرد و چیزی برای تو باقی نمی گذاشت.</p> <p style="text-align: justify;">او هم اصلاً به یادت نمی افتاد.</p> <h4 style="text-align: justify;">آن روز صبح هم چیزی تغییر نکرده بود.</h4> <p style="text-align: justify;">با کسالت از خواب بیدار شدی و با خود گفتی بعد از اینکه دختر را به مدرسه برسانی دوباره میخوابی.</p> <p style="text-align: justify;">لباسش را تنش کردی.</p> <p style="text-align: justify;">با عصبانیت به تو سیلی زد و صورتت را چنگ انداخت، چون ساندویچی که دوست ندارد برای تغذیه اش گذاشته بودی.</p> <p style="text-align: justify;">او را بوسیدی و از او معذرت خواهی کردی.</p> <p style="text-align: justify;">خواستی بغلش کنی که خود را از بین دستانت رها کرد و جلوی تو به راه افتاد.</p> <p style="text-align: justify;">در را برای او باز کردی. داخل ماشین کنار تو نشست اما تمام طول مسیر روی خود را به سمت پنجره ماشین کرده بود.</p> <p style="text-align: justify;">در سکوت او را به مدرسه رساندی. با او بای بای میکنی ولی بدون اینکه به تو نگاه کند وارد مدرسه می شود.</p> <p style="text-align: justify;">به او گفتی:</p> <ul style="text-align: justify;"> <li>خداحافظ عشقم</li> </ul> <p style="text-align: justify;">ولی متوجه آنچه گفتی نشد.</p> <p style="text-align: justify;">فقط میدانی که آنجا ایستاده ای و با او بای بای میکنی.</p> <p style="text-align: justify;">طبق گزارش پلیس، ماشینت مستقیم با یک کامیون بزرگ برخورد کرده است.</p> <p style="text-align: justify;">کامیون کوچکترین انحرافی از مسیر خود نداشته و تو عمداً ماشینت را به او</p> <p style="text-align: justify;">زده ای و او زیر چرخهایش تو را لِه کرده است.</p> <p style="text-align: justify;">طبق گزارش، اجزای باقی مانده بدنت برای تشکیل یک جسد کامل کافی نبود.</p> <p style="text-align: justify;">اما تو تنها چیزی که به یاد میآوری این است :</p> <p style="text-align: justify;">"تو آنجا رو به روی مدرسه ایستاده ای و با دخترت بای بای میکنی."</p> <h4 style="text-align: justify;"><a href="https://aljadeedmagazine.com/%D8%AA%D9%84%D9%88%D9%8A%D8%AD%D8%A9-%D9%8A%D8%AF">داستان "تلویحة ید"</a>، اثر مریم الساعدی، امارات</h4>