<p style="text-align: justify;">زن نشسته و به سنگ صافی که در دست داشت چشم دوخته بود.</p> تا جایی که می شد آن را بالا بُرد و سپس به زمین زد. سنگ بدون اینکه صدایی از او خارج شود با زمین برخورد کرد. به سنگ غبطه خورد. مانند آن شدن آرزو و فکر و ذکرش شد. بسیار حساس و کم طاقت بود به همین علت هر راهی را برای تحقق آن آرزو امتحان کرد. یک روز که از خواب بیدار شد، فهمید آرزویش برآورده شده. آنقدر خوشحالی شد که خواست خود را در آغوش بگیرد. همه جا را به دنبالش گشت و آن را نیافت. ( از کتاب عندما یومض البرق، اثر <a href="https://ar.wikipedia.org/wiki/%D8%A7%D9%84%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A9_%D8%B1%D9%85%D9%8A%D8%AC">الزهرة رمیج</a>) <p style="text-align: justify;">ترجمه <a href="http://merahmani.com/mohammad-ehsan-rahmani/">محمد احسان رحمانی</a></p>